کالیفرنیاآمریکاداستانهای مهاجرت

مهاجرت از کانادا قسمت آخر، سفر به آمریکا

هر آغازی را پایانی است

مقدمات سفر به آمریکا

نمیدونستم باید از اینکه حالا به آمریکا سفر می کردیم، خوشحال باشم یا ناراحت بعد از همه ی اون اتفاقات به نظر میامد همسرم از همه خوشحال تر بود. هنوز نمیدونستیم از کجا باید شروع کنیم اما تصمیم گرفتیم با خوش بینی به استقبال اتفاقات جدید بریم. شرکت آمریکایی خیلی سریع پیشنهاد کار و قرار داد رو فرستاد. پیشنهاد یک کار پروژه ای برای دفتر کالیفرنیا و در منطقه ای نزدیک لس آنجلس بود. دیگه بهتر از این نمیشد وضعیت آب و هوای کالیفرنیا کار خودش رو کرد و منم با تمام دو دلی ها و تردید ها قلبا راضی به این مهاجرت دوباره از کانادا به آمریکا شدم.

(حالا با ادامه داستان همراه من باشید تا قسمت پایانی داستان مهاجرتم رو براتون تعریف کنم. اگر هنوز قسمتهای قبلی داستان مهاجرتم رو نخوندید از این لینک برای دیدن همه قسمتها استفاده کنید. داستان مهاجرت شمیم از کانادا به آمریکا)

واقعا نمیدونستم باید از کجا شروع کنم. آنقدر کار نیمه تمام داشتیم که گفتنی نیست. قبل از اینکه فرصتی برای مشورت باهم پیداکنیم از همسرم دعوت کردن قبل از جابجایی اصلی یه سفر یک هفته ای به آمریکا داشته باشه جهت آشنایی با محیط کار و یکسری مقدمات اداری و بازدید از سایت.

گرچه من همچنان نگران سلامتی همسرم بودم اما اون انگار روز به روز از نظر روحی بهتر میشد و توان و انرژی از دست رفته اش هم به سرعت در حال احیا شدن بود و مدام به من اطمینان میداد که کارکردن حالشو بهتر میکنه. با وجود این وقتی همسرم رو به فرودگاه رسوندم در راه برگشت دل توی دلم نبود که آیا به این زودی  توان سفر کردن رو داره؟

ولی توی یک هفته ای که بهراد، همسرم به دعوت و هزینه ی کمپانی به آمریکا سفر کرده بود به اتفاق تیمی که قراربود باهاشون کار کنه مجبور شده بود یه سفر هم به آریزونا برای بازدید سایت بره که به گفته ی خودش ساعتها سر پا بود و وقت یک لحظه استراحت هم نداشت ولی اصلا مشکلی نداشت. قدرت بدنیش چنان هرروز بهتر و بیشتر برمیگشت که خودمان هم شگفت زده شده بودیم.

من اون روزها بود که به قدرت روحی انسان و نیرویی که در وجود آن نهفته است بیشتر تر از قبل پی میبردم دیگه برای من مسلم شده بود که آدمی به امید و عشق زنده است و کار و فعالیت های اجتماعی  و هدف های درست در زندگی در کنار ایمان به محبت خداوند تا چه حد در سلامتی روح و بدن میتواند تاثیر گذار باشد.

وقتی همسرم از آمریکا برگشت یک تایم فشرده ی ده روزه برای ما شروع شد. باید به کارها سروسامان می دادیم. بهراد و پسرم هر دو ازقبل سیتی زن کانادا بودند و مشکلی برای سفر به آمریکا نداشتند اما من با آنهمه درگیری و بیماری که مدتها گریبان ما را گرفته بود هرگز فرصتی پیدا نکرده بودم تا برای اینکار اقدام کنم و پاسپورت کانادایی نداشتم و بنابراین برای سفر به آمریکا نیاز به ویزا داشتم.

شهر من گم شده است
من باتاب من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام

چرا من هنوز شهروند کانادا نبودم

من اقامت کانادا را دقیقا هفت هشت سال قبل از آن زمان گرفته بودم و جز یکی دو سفر به کانادا آنهم  همان اوایل و به مدت محدود دیگه کانادا زندگی نکرده بودم اما یک قانونی در کانادا وجود داره و اون این هست که همسر یک سیتی زن کانادا چنانچه به واسطه ی شرایط یا کار همسرش مجبور به همراهی او به خارج از خاک کانادا باشه تمام آن مدت که خارج از کانادا بوده برایش به منزله ی حضور در خاک کانادا محسوب میشه من از همین قانون هم زمانی که از ایران تصمیم به مهاجرت همیشگی به کانادا گرفتیم تونستم استفاده کنم در آن زمان تاریخ اعتبار کارت پی آر من منقضی شده بود و در واقع اقامت کانادای من اگر همسرم سیتی زن نبود میتونست به مشکل بر بخوره.

زندگی در کالیفرنیا
زندگی ما قرار بود در کالیفرنیا آمریکا ادامه پیدا کنه

اما طبق همین قانون من تونستم از طریق دفتر وک (VAC) برای سفر به کانادا تراول داکیومنت یا اجازه ی سفر به کانادا دریافت کنم و به محض رسیدن به کانادا در حالیکه  همان زمان هم میتوانستم برای سیتی زنی هم تحت شرایطی اقدام کنم اما نیازی ندیدیم و آن زمان درخواست یک کارت اقامت دایم جدید( پی آر کارد) کردیم و بعد  از آن هم که مسلسل وار درگیر بودیم و به طور کلی درخواست پروسه ی سیتی زن شدن من به دست فراموشی سپرده شد.

باید برای ویزای  آمریکای من اقدام میکردیم پروسه ی وقت گرفتن از سفارت آمریکا برای درخواست ویزا در هر ایالتی متقاوت هست. در کلگری برای اینکار فقط و فقط میتونستی به صورت آنلاین از کنسولگری آمریکا وقت بگیری.

وقت سفارت آمریکا در کانادا

وقتها درآن روزها همه پر بود و زودترین تایمی که میشد وقت گرفت یکی دوماه بعد بود آن روزها دوران ریاست جمهوری آقای اوباما بود و گرچه ایرانی بودن همچنان برای گرفتن ویزا حساسیت بر انگیز بود اما اصلا به سختی این روزها به خصوص به این شکلی که در دولت آقای ترامپ اتفاق افتاده و کلا صدور ویزا برای ایرانی ها ‏Travel ban (تراول بن) ممنوع شده نبود.

با همفکری زیاد تصمیم گرفتیم به جای اینکه مادرم برگرده ایران و ما توی این شرایط جابه جایی غصه ی خداحافظی از مامان را  هم داشته باشیم برای ویزای آمریکای مادرم هم اقدام کنیم و شانس خودمون رو امتحان کنیم و در اینصورت مادرم هم در این سفر همراه ما باشه.

بامزه ترین قسمت این ماجرا این بود که وقتی بهراد برای در خواست ویزای من داشت اقدام می کرد و برای وقت مصاحبه به صورت انلاین داشت زمان های باز شده روی وبسایت رو بررسی میکرد برای یک ماه و نیم بعد اولین زمان موجود برای مصاحبه ی من ثبت شد ولی وقتی برای مامانم میخواست وقت بگیره یه هو یه وقت خیلی نزدیک تر برای مامان توی سایت اداره مهاجرت و ویزای آمریکا بازشد و تاریخ مصاحبه ی مامانم حتی زودتر از من تعیین شد.

بقیه ی کارها رو هم به صورت آنلاین انجام دادیم و منتظر وقت مصاحبه ها شدیم تاریخ مصاحبه ی مادرم حدود دو هفته بعد و من حدود یکماه و نیم بعد بود آنقدر اون روزها ما در حال جمع آوری مدارک و جمع و جور کردن کارهای نیمه تمام بودیم که بیست و چهار ساعت برای روزهای ما کم بود.

شرکت آمریکایی خیلی سریع پیشنهاد کار و قرار داد رو فرستاد

در حالیکه برای سرو سامان دادن همه ی کارها دو تایی هم وقت کم میاوردیم. از طرف کمپانی در خواست کردن که بهراد یک هفته زودتر کارش رو شروع کنه و ما با تمام تلاشی که کردیم، بازهم خیلی از کارها مثل فروش ماشین نیمه کاره موند و بهراد برای شروع کار به آمریکا رفت و من و مادرم در انتظار ویزا به همراه پسرم در کلگری ماندیم.

آن روزها از شلوغ ترین ایام زندگی من بود. جمع آوری مدارک خودم، جمع آوری مدارک مدرسه و پزشکی پسرم و بهراد و انتظار برای وقت سفارت مامان که مدام دل نگران بودم. اگر به مامان ویزا ندن، من چه طور توی اون شرایط پر استرس که خودم در حال مهاجرت دوم بودم به برگشتن مادرم به ایران میتونستم فکر کنم زمان زیادی از آمدن مادرم میگذشت و ما یک بار هم ویزای کانادای مادرم رو تمدید کرده بودیم ولی باز هم نمیخواستیم  به این زودی از مامان جدا بشیم.

ویزای آمریکای مادرم

روز مصاحبه ی مامانم من و پسرم در  آنجا و بهراد از آمریکا هر سه ته دلمون نگران ویزای آمریکای مادرم بودیم بهراد مدام زنگ میزد و پی گیری میکرد. خوب میدونست حضور مادرم  برای من چه قوت قلب بزرگی هست و اگه بهش ویزا ندن از نظر روحی من خیلی به هم میریختم و هیچکدوممون این رو نمیخواستیم.

روز مصاحبه به عنوان مترجم و همراه به من اجازه دادن با مامانم داخل کنسولگری آمریکا بشم افسر بسیار مهربان و بشاش بود و در حالیکه ما کلی مدرک آماده داشتیم و خودمون رو برای کلی سوال و جواب آماده کرده بودیم بعد از سه تا سوال ساده با خوشرویی پاس رو گرفت و به مامانم گفت سفر خوبی به آمریکا داشته باشی  یک هفته ی دیگه ویزاتون توی پاسپورت زده میشه و میتونین پاس رو  از پست خانه ی مرکزی بگیرین و تمام.

اونقدر ذوق زده و خوشحال شده بودم که تقریبا پنج مرتبه از افسر تشکر کردم و اوهم خنده کنان پنج بار جواب تشکر منو داد. تازه قسمت بامزه ی داستان این بود که من خودم هنوز ویزا نداشتم اما مامانمو جلوتر از خودم آماده ی سفر کرده بودم. این موضوع تا مدتها اسباب خنده و شوخی خانوادم در ایران و دوستانمون در کلگری بود. به نظر میامد باد موافق به زندگی ما وزیدن گرفته همون باد موافقی که قبلا در موردش نوشته بودم که زمستونای سرد رو تو اون شهر گرم میکرد همون باد سرمای جان و دلم رو هرروز بیشتر گرم میکرد.

هربار که به مامانم نگاه میکردم از اینکه قرار نیست تو این مهاجرت دوباره یه بار دیگه هم از او جدا بشم غرق ذوق و شادی میشدم دیگه از شادی پسرم هم هرچی بگم کم گفتم بهراد هم که از پشت تلفن کلی شاد شده بود و به ما تبریک میگفت. هفته ی بعد ویزای مامان رو گرفتیم و منتظر وقت سفارت من بودیم وسایل خونه رو توی خونه های دوستان عزیزمون به امانت گذاشتیم و بقیه ی وسایلمون رو دوباره توی چمدان سفرمون جا میدادیم.

دوست مهاجرم  وقتی چمدان سفرت را میبندی باید این را بدانی که ممکن است بارها و بارها مجبور به جابه جایی شوی تا بلاخره خانه و مقصد همیشگیت را بیابی.

با  اطمینان از اینکه وقتی به مامان که اقامت کانادا راهم نداشت  تا آن حد راحت ویزای سفر به آمریکا را دادن  اصلا نگرانی برای ویزای من نداشتیم و با همین ذهنیت همسرم برای ده روزبعد از  تاریخ مصاحبه ی من بلیطها را هم خرید.

فکر دور شدن از اونهمه دوست های مهربان قلبم را در آن روزها میفشرد. شاید دوستیم با آنها طول زیادی نداشت. اما آنقدر عرض دوستیمان پهناور بود و به هم وابسته شده بودیم که حس میکردم  یک بار دیگه قرارهست از خواهرا و برادرای واقعی خودم خداحافظی کنم.

دردسرهای ویزای آمریکای من

روز مصاحبه ی من رسید و با خیال راحت صبح زود راهی کنسولگری امریکا در کلگری شدم مصاحبه ی من هم، خیلی راحت اما باسوال و جوابهای بیشتر و وسواس بیشتری در مورد شغل همسرم به اتمام رسید وقتی افسر با خوش رویی پاسپورتم را نگاه میکرد و می گفت سفر خوشی به آمریکا داشته باشی ناگهان قیافه اش در هم شد و گفت اما متاسفم نمیتونم بهتون ویزا بدم لبخند روی لبهای هردومون خشک شد و با استرس پرسیدم چرا مگه چه اتفاقی افتاده؟

جوابی که افسر به من داد برای یک لحظه باعث شد از دست خودمون خیلی عصبانی بشم که موضوعی تا این حد واضح رو فراموش کرده بودیم بهش دقت کنیم . من و بهراد به خاطر عجله و مدارک زیادی که درآن واحد مشغول جمع آوری آنها بودیم به کل فراموش کرده بودیم که کمتر از شش ماه از اعتبار پاسپورت ایرانی من باقی مونده بود و طبق قانون وقتی شما برای ویزای یه کشوری در خواست میدهی حتما باید بیش از شش ماه از اعتبار پاسپورتت زمان باقی مانده باشد.

همسر یک سیتی زن کانادا چنانچه به واسطه ی شرایط یا کار همسرش مجبور به همراهی او به خارج از خاک کانادا باشه تمام آن مدت که خارج از کانادا بوده برایش به منزله ی حضور در خاک کانادا محسوب میشه

به قدری ناراحت و گیج شده بودم که چیزی به ذهنم نمیرسید که بپرسم اما افسر که کاملا متوجه ی حالت من شده بود به من گفت نگران نباشم و راهنمایی کرد.  باید به سفارت کشور خودم مراجعه کنم و در خواست پاسپورت جدید بدهم  وقتی پاسپورت جدیدم را گرفتم نیازی به گرفتن وقت جدید نیست و سریع ویزا رو توی پاس جدیدم خواهد زد. چون پروسه ی بررسی ویزای من از نظر او کامل انجام شده و جواب او برای ویزای من مثبت بود. اما افسر شاید آن لحظه فراموش کرده بود که کشور من در کانادا سفارتی ندارد!

سفارت ایران در کانادا تعطیل است

از آنجا که سالها بود سفارت ایران در کانادا تعطیل شده بود، تنها یک امکان برای من وجود داشت آنهم اقدام از طریق دفتر حفاظت منافع ایران در سفارت پاکستان در واشنگتن بود وقتی از کنسولگری اومدم بیرون همسرم با هیجان و خوشحالی تماس گرفت ولی وقتی ماجرا رو بهش گفتم هردو مدتی ساکت موندیم و از اشتباه خودمون متعحب و ناراحت شده بودیم. به هرسختی بود و بعد از کلی تلاش بلاخره موفق شدیم با دفتر حافظ منافع  ایران صحبت کنیم. خیلی تلفنی اطلاعات نمیدادن و توضیح شرایط ما هم سخت بود.

میدونستیم که از طریق پست در خوش بینانه ترین حالت چیزی حدود چهل و پنج روز زمان میبرد که پاسپورت ایرانی به دست من برسه و ما غیر از بلیطها که ده روز دیگه بود قرارداد منزل را هم تمام کرده بودیم و خلاصه همه چیز پیچیده تر از چیزی بود که توقع داشتیم اما همسرم مدام میگفت یه راهی پیدا میکنه و پیدا هم کرد اما  اون راه نیاز به کلی دوندگی داشت.

تمدید پاسپورت ایرانی از کانادا

تنها راه باقی مونده حضورخود شخص در واشنگتن بود که برای من بدون ویزای آمریکا ممکن نبود. با تلفن های زیادی که با واشنگتن داشتیم بلاخره راه حل این شد که من یک اجازه نامه را از طریق یک دفتر اسناد رسمی ایرانی ( نوتاری پابلیک) در کلگری تهیه کنم و برای همسرم بفرستم تا اون بتونه به نیابت از من حضوری بره واشنگنتن و یک روزه پاسپورت جدید من را بگیره.

برای اینکار من مجبور بودم با سرعت فراوان از جنوب غرب کلگری خودم را برای مراجعه به دفتر اسناد رسمی  ایرانی که در جنوب شرق کلگری و حوالی داون تان بود میرساندم که مسافتی بیش از یک ساعت بود با سرعت خودم را به آنجا رساندم تا نامه را آماده کنن و من بتوانم  تا قبل از ساعت چهار بعد از ظهر نامه را به پست فدکس که سریعترین راه رسیدن مدرک همان روز به آمریکا بود تحویل بدهم.

با سرعت فراوان مسافتهای طولانی را در کلگری از جنوب به غرب تا شمال طی میکردم و وقتی به دفتر پست فدکس رسیدم، تازه یادمان افتاد که من باید دو قطعه عکس جدید هم همراه با مدرک برای صدور پاسپورت جدید بفرستم. نزدیک تعطیل شدن دفتر پستی بود و اگر تعطیل میشد به جای همان روز فردا غروب به امریکا ارسال میشد و چون چهارشنبه بود ممکن بود تا بعد از تعطیلات به امریکا نمیرسید و تمام این جزییات باعث به تعویق افتادن بیشتر ویزا و سفر و برنامه های ما میشد و خیلی چیزها به هم میریخت. من خیلی سریع خودم را به نزدیک ترین فروشگاه والمارت در آن نزدیکی رساندم به سرعت عکس گرفتم و وقتی دوباره به دفتر پست فدکس برگشتم دقیقا به موقع اجازه نامه را به ماشین فدکس که جلوی دفتر ایستاده بود و نامه ها و بسته ها ی اخر را در ماشین جا میداد ا ز طریق کارمند دفتر تحویل دادم و خسته از اینهمه کار که در یک روزانجام داده بودم بلاخره به خانه رسیدم.

هرچه که بود همسرم فرداشب بعد از اینکه اجازه نامه به دستش رسید با اولین پرواز همان شب که  یک پرواز شش ساعته بود از لوس آنجلس به واشنگتن رفت و یک شب آنجا ماند و صبح زود مدارک رو تحویل داد و ظهر جمعه قبل از تعطیلات اخر هفته پاسپورت ایرانی جدید من صادر شد. حالا باید مجددا اون رو برای من با فدکس پست میکرد به کلگری و خودش به لوس انجلس برمیگشت هردو خسته شده بودیم اما بعد از تحمل دوران بیماری همسرم ما به طرز عجیبی در حل بحران ها ماهرشده بودیم و همه چیز به نظرمان آسان میامد.

با همه ی این بدو بدو ها به هرحال پاسپورت با  کمی تاخیر به دست من رسید و بقیه مراحل به شکلی انجام شد که برای روز حرکت من هنوز موفق به گرفتن ویزا نشده بودم چرا که وقتی سفارت ویزا را داخل پاسپورت وارد میکنند فقط و فقط باید از طریق پست مرکزی به شما تحویل داده شود و شما برای گرفتن زودتر پاسپورت فقط این حق انتخاب را دارین که صبح زود به اداره ی پست مرکزی مراجعه و خودتان حضوری پاسپورت را دریافت کنین.

به هرحال تا روز پرواز پاسپورت به اداره ی پست نرسیده بود و ما مجبورشدیم بلیط منو کنسل کنیم و همسرم که برای سروسامان دادن به کارهای باقیمانده چند روزی بود که برگشته بود کانادا تا ما را باخودش ببرد. همسر و مادر و پسرم به آمریکا پرواز کردند و من قرارشد طبق هماهنگی با مدیر ساختمان تا رسیدن پاسپورت به دستم در همان خانه ی خالی بمانم.

برای این جابجایی از کانادا به آمریکا یا بلعکس به طور معمول کمپانی ها بسته به سیاست داخلی کمپانی مبلغی را به عنوان ریلوکیشن یا جابجایی دوباره از مبدا به مقصد پرداخت میکنند و برای جایجایی شما هزینه ی خاصی نمیکنید.

بعد از رفتن آنها حس عجیبی داشتم حس میکردم، بدون پسرم همسرم و مادرم در آن شهر توی اون خونه ی خالی جا مونده بودم. نزدیک ظهر دقیقا چند ساعتی بعد از پرواز آنها برام ایمیل آمد که پاسپورتم آماده هست و اینجوری شد که صبح فردای همان روز من با پروازی دیگر راهی آمریکا شدم. در حالیکه شب قبلش دوستان مهربانم توی همون خونه ی خالی منو تنها نگذاشته بودن و همه دور هم بودیم!

آیا این اخرین دور همی دوستانه ی ما بود ؟ هیچکس نمیدانست.

همسرم در فاصله ای که کارش رو توی آمریکا شروع کرده بود در شهر ارواین در منطقه ی اورنج کانتی خانه ای اجاره کرده بود بنابراین من به جای آنکه با یک پرواز مستقیم به فرودگاه لس آنجلس که حدود چهل و پنج دقیقه تا یکساعت با خانه ی ما فاصله داشت و بعضی مواقع ترافیک زیادی هم در ساعات پر رفت آمد داشت، بروم. با پرواز کتاهی از کلگری به ونکوور و سپس به فرودگاه جان وین اورنج کانتی که کمتر از بیست دقیقه با خانه ی ما فاصله داشت پرواز کردم. فصل جدیدی از زندگی ما بعد از مهاجرت آغاز شده بود.

کالیفرنیا اورنج کانتی

وقتی پامو از فرودگاه گذاشتم بیرون هوای گرم و کمی شرجی اورنج کانتی و آن سرسبزی و حس و حال تابستانی و نزدیکی به اقیانوس و آن نخل های زیبا چنان به دلم نشست که از همان لحظه عاشق آن شهر شدم. همه چیز به نظرم زیباتر و روشن تر بود نمیدانم به خاطر زیبایی این منطقه بود یا حس و حال من اما وقتی همسرم را با لباس خنک و سبک و چهره ی بشاشش که با ماشینی که کمپانی در اختیارش گذاشته بود دیدم که به استقبال من میاید.

سفر به آمریکا

فهمیدم به خاطر سلامتی دوباره ی او هرجای دیگر هم که رفته بودیم آنجا در نظر من بهترین بود و  باور کردم که زندگی روی خوشش را در این شهر به ما نشان خواهد داد. آمدن مادرم را به همراهمان در این سفر و بودن او در خانه ام را حتی قبل از خودم به نشانه روزهای خوب و با برکت آینده تلقی کردیم و حقیقتا هم همینطور بود از برکت وجود مادرم همه چیز خیلی راحت و عالی انجام میشد و خیلی راحت پسرم را در مدرسه ی جدید ثبت نام کردیم و زندگی عادی ما در کالیفرنیای زیبا و خوش آب و هوا آغاز شد.

از خوش ترین خاطرات این ایام حضور مادرم در خانه ی ما  و سفر یک هفته ای یکی از صمیمی ترین دوستانمان از کانادا  به آمریکا و به همان شهر ما بود که برای دیدار یکی از اقوامشان که در شهرما زندگی میکردند به امریکا آمده بودند و زمانی که  این سفر را هماهنگ میکردند ما هم  کنارشان بودیم و هرگز فکر نمیگردیم  زمانی که قرار است آنها به آمریکا بیایند ما زودتر از آنها در آنجا ساکن باشیم. این ها همه از مختصات مهاجرت است که تو تا چند سال اول ممکن است بارها و بارها جابه جا بشوی و زندگی و خانه ات را از نو بسازی.

از آنجایی که پسرهایمان هم از بهترین دوستان هم در کانادا بودند بنابراین اولین هفته ی اقامت ما در آمریکا مصادف با کلی تفریح و شادی بچه ها باهم شد و دو  روز مداوم بازی در دیزنی لند که حدود نیم ساعت تا ۴۵ دقیقه با منزل ما فاصله داشت این شهر را در نظر پسرم عزیزتر هم کرد.

دیزنی لند کالیفرنیا
دیزنی لند با خانه ما فقط ۴۵ دقیقه فاصله داشت

کانادا برای ما همیشه حکم خانه را دارد

اورنج کانتی منطقه ی بسیار تمیز و زیبایی است و سبک زندگی در این شهر به دلیل گرمی هوا و نزدیکی دریا و اقیانوس حال و هوای شهرهای ساحلی را دارد و به دلیل فعالیت ها و امکانات تفریحی که در هر محله به فراوانی برای خانواده ها طراحی شده است و از استاندارد بالایی هم برخوردار است و وجود استخر و جیم و فضای سبز برای هر مجتمع  و فراوانی فعالیت های خارج از خانه  که در اکثر  محلات بسیار متداول است تا مدتها زندگی در این شهر حس بودن در تعطیلات و مسافرت را به ما القا میکرد و  حقیقتا هم بعد از آن دوره ی مریضی و اقامت در بیمارستان  احساس میکردیم برای تفریح و گذراندن تعطیلات به این شهر آمده ایم.

مادرم حدود یک سال دیگر هم با ما در آنجا بود ولی دیگر وقت برگشتن به خانه بود و من و پسرم و همسرم در میان قطرات اشک و دلتنگی که از همان فرودگاه شروع شده بود مامان را به سمت ایران بدرقه کردیم . ولی تا مدتها جای خالی و برکتی که از حضور مهربانش در زندگی نصیبمان شده بود از ذهنمان دور نمیشد.

خروج موقت از آمریکا سفر به کانادا و ایران

در شروع سال سوم اقامت ما در آمریکا پروژه ای که همسرم مشغول کار برروی آن بود پایان یافت. وقتی دوره ی ویزای کار شما تمام میشود برای تمدید مجدد باید یک بار از آمریکا خارج و دوباره داخل شوید. ما تصمیم گرفتیم از این فرصت استفاده کنیم و در فاصله ی شروع پروژه ی جدید که بنا بود چندماه دیگر استارت بخورد برای فروش ماشین که در کانادا در پارکینگ منزل یکی از عزیز ترین دوستانمان گذاشته بودیم و سروسامان دادن به یکسری کارها که در آن زمان کوتاه نتوانسته بودیم آنها را به اتمام برسانیم سفری به کانادا و از کانادا به ایران داشته باشیم.

آنقدر این سفر در نظر ما هیجان انگیز و دلچسب بود که کوچکترین سختی و شکایتی بابت فراهم کردن مقدمات سفر که کار چندان ساده ای هم نبود نداشتیم و خداحافظی با دوستان تازه در آمریکا و ما که شیفته ی زندگی در آن شهر زیبا شده بودیم  همه و همه را به شوق دیدار دوستانمان در کانادا و دیدن خانواده در ایران با جان و دل انجام دادیم من و همسرم از هیجان دیدار دوباره ی خانواده هایمان خستگی را احساس نمیکردیم.

روز برگشت به کانادا فراررسید وقتی بعد از سه ساعت پرواز از هوای بیست و چند درجه بالای صفر اورنج کانتی وارد هوای منفی بیست و چند درجه در کلگری شدیم تازه باورمان شد که به کانادا برگشتیم. خانه ای را در کلگری به صورت آنلاین و با کمک دوستانمان برای مدتی اجاره کرده بودیم و وقتی رسیدیم بعد از چند روز اقامت منزل دوستان با سرعت زیاد به کمک دوستانمان خانه ی جدید را دوباره از نو با وسایلی که خانه ی دوستانمان گذاشته بودیم مبلمان کردیم و مدتی بعد با خوشحالی آماده ی سفر به ایران شدیم.

جابجایی پسرم از مدرسه ی آمریکا به کانادا به راحتی تمام انجام شد چون دوباره به برای همان مدت کوتاه هم اجازه دادند که پسرم در مدرسه ی قبلیش موقتا در کلاسها شرکت کند تا از درسهایش عقب نماند و چون به  مدرسه ی قبلی خودش برمیگشت کوچکترین احساس غریبی یا ناراحتی نداشت. کانادا برای ما همیشه حکم خانه را دارد و دوستان جانی که در آنجا داریم حکم یک خانواده ی عزیر و مهربان را برایمان دارند  و ما حس میکردیم دوباره به خانه برگشتیم.

مدرسه آمریکایی

بعد از سرو سامان دادن به کارهای نیمه کاره در کانادا  آماده ی یک سفر یک ماهه به ایران شدیم تا آنجا هم بسیاری از کارهای اداری را سروسامان بدهیم و از همه مهمتر دیداری با عزیزانمان تازه کنیم.

سفر به ایران از کانادا

برای مدرسه ی پسرم کمی نگران این جابه جایی ها بودم و به همین دلیل با مشاور مدرسه صحبت کردم ویک بار دیگه از بابت آرامش و راحتی که در فضای مدارس کانادا و تا حدود زیادی در آمریکا حکم فرما هست. خداروشکر کردم مشاور به تمام صحبت های من گوش داد و به من این حس امنیت رو داد، که به نظر ما جای نگرانی وجود نداره.

پسر شما این شانس رو که بتونه با اعضای خانواده و نزدیکانش دیدار کنه رو اصلا نباید به هیچ بهانه ای از دست بده و به صورت انلاین تمام مطالب مهم درسی رو روزانه براش ایمیل میکنیم و جالب تر از همه این بود که معلمش بهش یه دفتر داد که با خودش به ایران بیاره و هرشب خاطرات دیدار با فامیلش رو توی دفتر به عنوان تکلیف و گزارش روزانه بنویسه. بماند که این دفتر بیشتر از هرچیز شبیه به یک کتاب آشپزی شده بود چرا که ما ایرانیها و غذاهایمان کجا و پوتین ساده ی کانادایی ها کجا! (یک نوع غذای کانادایی شاید تنها غذای کانادایی) ایران هم که میروی همه جا مهمانی و غذا برقرار است و طفلکی پسرم هم صادقانه همه را نوشته بود.

وقت رفتن به ایران در مدرسه ی پسرم کلی برامون آرزوهای خوب کردن که کنار خانواده و تو زادگاهمون بهمون خوش بگذره نه استرسی نه پیک شادی و نه تکلیفی و نه کوچکترین ابراز نگرانی و هرکدوم از کادر مدرسه که پسرم رو توی مدرسه میدیدن کلی به خاطر زندگیش توی هوای گرم کالیفرنیا باهاش خوش و بش میکردن و همینطور بابت سفرش به زادگاه و دیدار مادر بزرگ و خانواده بهش حس خوب میدادن.

اینها همون تفاوت های فرهنگی بود که برای من از ارزش های مهاجرت به حساب میاد ینی مدرسه بیمارستان خدمات اجتماعی ترافیک شهری و همه همه به نوعی طراحی شده که سعی داره تو به موازات رعایت درست قوانین کمترین استرس رو روی شانه هات حمل کنی  و من  به عنوان یک مهاجر تمام این جزییات رفتاری برام  بعد از مهاجرت یک امتیاز به حساب می آیند.

سفر به ایران بسیار عالی بود و ما لذت  بودن با خانواده را بار دیگر تجربه کردیم. وقتی دوباره به کانادا برگشتیم یکی از خواهرای عزیزم هم که ویزای کانادا را مدتی قبل گرفته بود ولی به دلیل اینکه ما  آنقدر سریع به آمریکا رفته بودیم سفرش به کانادا را  کنسل کرده بود اینبار مهمان عزیز ما شد و یکی از خوش ترین خاطرات ما در کانادا در آن مدت رقم خورد.

آزمون FE  و  PE  کالیفرنیا

همسرم برای شروع کار جدید در آمریکا باید مدرک پی انج یا همان پروفیشنال اینجینیرینگ کالیفرنیا رو میگرفت زمان زیادی به امتحان مرحله ی اول نمانده بود و همه اعتقاد داشتن مطالب بسیار سخت و زیاده و امکان نداره توی اون زمان کم بتونه خودش را آماده کنه از طرفی به نظر میامد که به دلیل سوابق کاری و تحصیلی بتونه از امتحان مرحله اول ویو یا به اصطلاح معاف بشه. اما اثبات و جمع آوری این مدارک برای پاس  نکردن امتحان حتی وقت و انرژی بیشتری از درس خواندن برایش داشت و همسرم شروع به اماده کردن خودش برای امتحان مرحله اول یا اف ای FE  کرد.

خوشبختانه این امتحان در شهر ما هم انجام میشد و بهراد  مرحله ی اول را در کلگری امتحان داد و قبول شد. ولی مرحله ی دوم یا همون پی ای PE رو باید چند ماه بعد در آمریکا امتحان میداد.

دیگر زمان برگشت ما به آمریکا فرا رسیده بود. چندماهی بیشتر به امتحان دوم نمونده بود که در صورت قبولی مدرک  PE کالیفرنیا میتونست پروژه ی جدیدی که بهش پیشنهاد شده بود رو بگیره. از طرفی این مدرک معتبر یک امتیاز خوب برای گرفتن شغل های بهترهم در آینده  در آمریکا میتوانست باشد.

خوشبختانه همسرم امتحان پی ای رو هم قبول شد و همین موضوع باعث شد که زندگی کاری همسرم کاملا در آمریکا به شکل بهتری تثبیت بشه خوب به خاطر دارم، زمانی که برای بار دوم داشتیم با ماشین خودمان از کانادا به آمریکا میرفتیم هرکجا که برای استراحت می ابستادیم. یا شب برای استراحت در هتل های بین راه میماندیم همسرم دفتر و کتابش را پهن میکرد تا کمی درس بخواند و نیمی از حواسش به زیبایی های مسیر بود و نیمی از حواسش به خواندن  مطالب امتحان .

سفر زمینی به آمریکا

تصمیم گرفتیم ماشین رو که خیلی هم دوستش داشتیم در کانادا نفروشیم و به جای آن با ماشین خودمان تا کالیفرنیا رانندگی کنیم. برای بردن ماشین از کانادا به آمریکا تنها کافیه که در اداره ی گمرکات و مرزبانی ماشین اعلام بشه و اگر ماشین بدهی نداشته باشه بعد از معاینه ی فنی و پاس  کردن  استاندارد ماشین در آمریکا و ایالت مربوطه از نظر فنی و قوانین آن ایالت ماشین در امریکا رجیستر میشود و پلاک همان ایالت را میگیرد.

بیشتر لوازم منزل را  که بسیار تمیز و نو  بود به راحتی فروختیم.  هرچیزی که ماند را تا جای ممکن داخل ماشین جا دادیم به طوری که پسرم به شوخی میگفت: اگر جا دارین منم با خودتون ببرین. از پشت پرده ی اشک خواهرم را که با حضور گرمش خانه ی دل و قلبمان را روشن کرده بود و باید زودتر برمیگشت و به خانواده اش میرسید. زمان بلیط برگشتش فرا رسیده بود را راهی ایران کردیم و تک تک عزیزانمان را هم  درکانادا، که کم از خواهر و برادر واقعیمان نداشتن در آغوشمان فشردیم و راهی آمریکا شدیم.

ماشین را چند روز زودتر با تریلر به ونکوور فرستادیم و خودمان با هواپیما به ونکور رفتیم دم فرودگاه ماشین را به ما تحویل دادند  و ما  از مرز زمینی ونکور وارد سیاتل در خاک امریکا شدیم و  از مسیر نوار ساحلی اقیانوس آرام  به سمت جنوب  کالیفرنیا رانندگی کردیم. اقیانوس آرام که چه  اسم عجیبی داره همونقدر که آرام و زیباست میتونه متلاطم و نا آرام هم بشه درست مثل دل ما آدم ها.

اورنج کانتی (orange county) رو خیلی دوست دارم از ارواین که خونه ی ماست از  طریق بزرگراه ١٣٣ به طرف جنوب حدودا یک ربع اگر رانندگی کنیم میرسیم به  بزرگراه پسفیک که یه نوار ساحلی زیباست.

از جنوب تا مکزیک و از شمال تا کانادا ادامه داره ما وقتی از کانادا به آمریکا میامدیم، از بریتیش کلمبیای کانادا تا جنوب کالیفرنیا از همین مسیر رانندگی کردیم و بینظیر ترین مراتع و سبزه زارهایی رو که از برکت رطوبت اقیانوس ارام و هوای معتدل کالیفرنیا در سراسر مسیر گسترده شده بود را به چشم دیدیم.

جاده ساحلی از ونکوور تا لس آنجلس

تمامی این مسیر از کنار اقیانوس آرام میگذره و یکی از زیباترین و توریستی ترین خطوط ساحلی جهانه که در مسیری به طول ٢۵٠٠ کیلومتر از ونکور کانادا تا مرز مکزیک در کالیفرنیا ادامه داره و همواره یک سمتت ایالتهای کالیفرنیا اورگن و واشنگنتن و از سمت دیگر هم اقیانوس ارام  قرار داره و به اعتقاد همه جزو زیباترین مسیرهای ساحلی جهان هست.

سرنوشت برای مهاجرت ما به کانادا اینگونه جلو رفت و ما از کانادا به آمریکا آمدیم. گرچه به دلیل سیاست های دولت آقای ترامپ عزیزان ما در پشت مرزهای آمریکا فعلا امکان ورود به آمریکا را ندارند و ما از این بابت بسیار دلتنگیم اما هر از گاهی دوستان عزیزمان از کانادا به آمریکا سفر میکنند و ایام خوشی را باهم در اینجا میگذرانیم.

بعد ها برای امتحان سیتیرن شیپی و گرفتن پاسپورت کانادام دو بار به کانادا سفر کردم که هر دو بار از پر ماجرا ترین سفرهای زندگیم شدن که به زودی در باره ی اون در پیج اینستاگرام خودم خواهم نوشت و چنانچه دوست داشتید بدانید برای گرفتن پاسپورت کانادایی چه بر من گذشت میتوانید در آنجا آن را دنبال کنید.

هر آغازی را پایانی است اما داستانهای مهاجرت پایانی ندارند. از اینکه همسفر لحظه های من بودید، سپاسگزارم! تمامی سوالات و نظرات شما در پایین همین نوشته، بخش نظرات، توسط من، شمیم، پاسخ داده خواهد شد.

چطور بود؟ ستاره بدین.
[کل: 40 میانگین: 4.1]

شمیم

من شمیم هستم. شش سال پیش به اتفاق پسر و همسرم به کانادا مهاجرت کردم. اما این پایان راه نبود و دو سال بعد مهاجرت دیگری رو از کانادا به آمریکا تجربه کردیم. حالا در تلویزیون مهاجر قصد دارم داستان و دلایل این مهاجرت ها را با شما به اشتراک بگذارم.

‫6 نظر از خوانندگان

  1. سلام
    داستان شما رو خوندم . بسیار پر فراز و نشیب بود به خصوص برای شخص شما.
    من خودمم می خوام به کانادا مهاجرت دانشجویی داشته باشم و بزرگترین مشکلم اینه که چه رشته ای رو بخونم که بعد از تحصیل در کانادا پتانسیل استقلال کاری و ایجاد یک شرکت هرچند کوچک راحت تر امکان پذیر باشه. الان که دارم اینو می نویسم به نظرم فعلا هدف اول اینه که در کانادا زندگی غیر کارمندی و مستقلی برایم ایجاد شه. حس می کنم اصلا برای کارمندی ساخته نشدم.

    ممنون میشم شما هم نظراتتون رو با من شر کنید.

  2. سلام و وقت بخیر خانم شمیم
    قسمت مریضی همسر محترم شما به معنای واقعی اشک من درآورد به این علت که لحظه ای خودم جای این بنده خدا گذاشتم چقدر سختی کشیده.
    من بسیار سپاس میگم از این که تکه ای از زندگیتون با ما تقسیم کردید تکه ای که به قیمت یک تجربه گرانبها تموم شده و شما بطور رایگان آن را با ما به اشتراک گذاشتید.

  3. چقدر زیبا و با احساس نوشتی شمیم جان
    داستان جالب با بالا و پایین های پند آموزی داشتی بسیار استفاده کردم لحظه هایی رو با داستانت زندگی کردم تنهاییهایی که دربیمارستان با بچه بغل و دلی پر از نگرانی داشتی رو با تک تک سلولهای بدنم احساس کرد
    امیدوارم زندگیت هر روز زیباتر بشه

    1. مرسي سميرا جان كه خاطرات منو خوندي
      ممنونم كه اين حس قشنگت رو با من به اشتراك گذاشتي نزديكي بين دل هاي آدم ها قشنگترين اتفاق زندگيه
      منم برات بهترين هارو آرزو ميكنم 🙏🏻🌺

  4. درود بر شمیم عزیزم….
    مثل همیشه عالیییی….
    خیلی بهت عادت کرده بودم با داستانهای شیرینت…ممنون بابت وقتی ک واسمون گذاشتی و امیدوارم هر جا ک هستی دلتون خوش و تنتون سالم باشه…..
    با آرزوی بهترینها واستون🙏🏻💋❤🌹

    1. مرسی نسیم جون که همراه من بودی در این خاطرات منم برای تو سلامتی و موفقیت آرزو میکنم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا