کاناداداستانهای مهاجرتمونترال

مهاجرت جواد به مونترال کانادا – قسمت دوم

قضیه مهاجرت ما داشت جدی می شد

ادامه داستان مهاجرت جواد به مونترال از قسمت اول … یک روز صبح ایمیلی بهم رسید از فرستنده ای که من نمیشناختم به زبان فرانسه! بلافاصله ایمیل رو برای خواهرم فرستادم و تماس گرفتم که ببینم چیه جریانش. خیلی جوابش هیجان انگیز بود! فهمیدم که پرونده ام به جریان افتاده و باید تمامی مدارک رو جهت بروزرسانی دوباره ترجمه کنم و به همراه چندتا فرم و بفرستم براشون. من حتی ازدواج کردنم رو اطلاع نداده بودم و همسرم رو به پرونده اضافه نکرده بودم.

بعد ها فهمیدم که قانونا باید اینکار رو میکردم که بدلیل اینکه برنامه ای نداشتم برای مهاجرت بفکرم نرسیده بود که اینکار رو بکنم. تهیه، ترجمه، پر کردن فرمها و ارسال مدارک رو با کمک خواهرم و سایت اداره مهاجرت انجام دادم و با پست فرستادم و متوجه شدم که باید کم کم خودم رو از نظر ذهنی و روحی آماده کنم برای مهاجرت و قضیه داشت برام جدی می شد. راستش دیگه خیلی تمایلی نداشتم که زندگی ای رو که تازه ساخته بودم و خونه ی پر از مهر و محبت و انرژی ای که داشتم رو خراب کنم و برم توی کشوری که هیچی ازش نمیدونم و دل ببندم به آینده ی مبهم در کانادا.

زندگی مهاجران کانادا
دلم هم میگفت که باید بمونی و خدمتگزار پدر و مادر باشی و پشتوانه دوران پیری و کهنسالی شون

یکم دچار پریشانی شده بودم و استرس و نگرانی اومده بود سراغم، به هیچ وجه نمیتونستم مادر و پدرم رو رها کنم و تنهاشون بزارم. خواهرم که مهاجرت کرده بود، برادر بزرگترم تهران زندگی می کرد و برادر کوچکترم نمیتونست اونجوری که باید کمک حال پدر و مادر باشه. قضیه مهاجرت من ضربه  بزرگی بود برای پدر و مادرم و من کلا این قضیه رو ازشون پنهان کرده بودم. جرات گفتنش رو نداشتم و دلم هم میگفت که باید بمونی و خدمتگزارشون باشی و پشتوانه دوران پیری و کهنسالی شون. واسه همین بود که اصلا پیگیر پرونده مهاجرتیم نبودم و کلا توی این سه سال و نیم حتی یک ایمیل نزده بودم که چی شده و چرا خبری نیست از شما. دل و دماغ زبان فرانسه خوندن هم نداشتم چون هرباری که میخواستم شروع کنم به خوندن با دیدن چهره ی پدر و مادر دست و دلم میلرزید و پشیمان میشدم از فکر کردن به مهاجرت…

از طرفی هم شنیده بودم که میشه با مهاجرت دنیای جدیدی رو لمس کرد و شناخت و جور دیگه فکر و زندگی کرد. مشتاق بودم برای پیشرفت و به چالش کشیدن زندگی. با خودم میگفتم که اگر مهاجرت نکنم و به همین شیوه ادامه بدم تا ته زندگیم رو میشه به راحتی حدس زد و خیلی بالا و پایین نداره. آخرش میشم یک کارمند بازنشسته شرکت نفت با زن و بچه، خونه و ماشین! مثل خیلی های دیگه که این راه رو رفتن، میشم یک آدم خیلی معمولی توی همون جایی که بدنیا اومدم همون جا میمیرم و این اونی نیست که من میخوام.

کارهای قبل از مهاجرت به کانادا
اون روزها کلا آدم اهل برنامه ریزی و آینده نگری نبودم و پایه ی سفر و تفریح بودم بیشتر تا پول جمع کردن

زندگیم از حرکت افتاده بود، کار ثابتی داشتم که میدونستم میتونم تا بازنشستگی ادامه بدم و احساس میکردم که همه چی روتین شده، حتی تفریح و خوشی و سفر هم روتین شده بود. یادم نمیره توی سفری که با دوستان گرمابه و گلستان به مالزی داشتیم، ‌شب ششم یا هفتم سفر دور هم نشسته بودیم که یکی گفت بچه ها خسته شدیم ازین همه خوشگذرونی دیگه بسه برگردیم داره دلمون رو میزنه! اونشب کلی خندیدیم اما بعدش من رو خیلی به فکر واداشت این حرف و فهمیدم که خوشی هم تو زندگی از حد بگذره دل رو میزنه و باید کاری کنم یا راهی برم که تهش دل زدگی نباشه و احساس خوشی و خوشبختی درونی تر و دلی تر باید باشه تا دلزدگی پشت سرش نباشه.

به هیچ وجه نمیتونستم مادر و پدرم رو رها کنم و تنهاشون بزارم. خواهرم که مهاجرت کرده بود، برادر بزرگترم تهران زندگی می کرد و برادر کوچکترم نمیتونست اونجوری که باید کمک حال پدر و مادر باشه.

دوست داشتم و دارم که در دوران پیری آدم دنیادیده ای شده باشم با کلی تجربه. بدون گذروندن چالشها و سختیهای زیاد نمیتونستم اونی بشم که میخوام. به مهاجرت به شکل یک فرصت نگاه میکردم، فرصتی برای یک چالش بزرگ! من یکبار خودم رو از صفر رسونده بودم به حوالی بیست، مهاجرت می تونست فرصتی باشه برای اینکه یکبار دیگه خودم رو صفر کنم، استارت بزنم برای رسیدن اینبار به صد نه به بیست! اصلا نمیتونستم تصمیم بگیرم بین موندن و رفتن، خودم رو سپرده بودم دست سرنوشت تا منو ببره هرجایی که باید ببره…

سفر به مالزی قبل از کانادا
دور هم نشسته بودیم که یکی گفت بچه ها خسته شدیم ازین همه خوشگذرونی دیگه بسه برگردیم داره دلمون رو میزنه!

بعد حدود دو ماه از فرستادن مدارک، ایمیل دیگه ای اومد از اداره مهاجرت کانادا به این مضمون که از نظر ما شما شرایط اولیه برای مهاجرت رو داری و پرونده ات بررسی خواهد شد برای مراحل بعدی و باید منتظر باشی تا تاریخ مصاحبه مشخص بشه و بیای مصاحبه بدی. با دیدن ایمیل حال عجیبی داشتم، نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت، استرس و فشار زیادی رو روی خودم احساس میکردم، درگیر بودم با دو پاره ی دلم، یک پاره که محکم ایستاده بودم و بهم میگفت نباید بری و اگر بری دل پدر و مادرت رو میشکنی و ظلم بزرگی رو در حقشون میکنی و پاره دیگه ی دلم که دلش پرواز میخواست و خودش رو زندانی قفس می دید.

دل و دماغ زبان فرانسه خوندن هم نداشتم چون هرباری که میخواستم شروع کنم به خوندن با دیدن چهره ی پدر و مادر دست و دلم میلرزید و پشیمان میشدم

مایا آنجلو، در کتابش با عنوان «می‌دانم چرا پرنده درون قفس آواز می‌خواند» بخوبی حال دل اون روزای من رو میگه: «پرندگانِ رها، از پس پیروزی به بالا می‌پرند و در دوردست فرود می‌آیند تا وقتی که راهشان پایان یابد، و بالهایشان در اشعه‌های نارنجی خورشید فرو روند، و شهامت یابند که آسمان را بخواهند، پرنده در قفس آواز می‌خواند، از ترس چیزهای نامعلوم می‌لرزد، اما در انتظار خاموشی می‌ماند، و آوازش در تپه‌های دوردست شنیده می‌شود، که پرنده ای در قفس برای آزادی می‌خواند»

بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم بالاخره به این نتیجه رسیده بودم که تمام تلاشم رو بکنم که از پس مصاحبه بربیام  تا حداقل این امکان رو داشته باشم بعد از پذیرش گرفتن بیشتر فکرکنم و تصمیم قطعی رو بگیرم. دوباره با معلم فرانسه قرار گذاشتم و کلاس خصوصی برای آمادگی مصاحبه به زبان فرانسه رو شروع کردم و با همسرم شروع کردیم به حفظ کردن سوال و جوابهای مصاحبه، چون فرصت کافی نداشتیم برای یادگیری اصولی و کامل زبان فرانسه که خیلی سنگین تر از انگلیسی هستش.

شروع مهاجرت به کانادا
کم کم داستان مهاجرت داشت جدی میشد و با دوستانمون تو مهمونیها راجع بهش صحبت میکردیم.

البته رفت و آمدم به عسلویه و مشغله های روزمره مانع میشد که تمرکز کافی داشته باشم و معلمم که خیلی دلسوز و زحمت کش بود ازم زیاد راضی نبود. در ایمیل بعدی که اوایل دی ماه دریافت کردم تاریخ مصاحبه، دوم اسفند ۹۳ در ابوظبی تعیین شده بود و من توی این مدت حدود بیست جلسه کلاس رفتم و نتیجه اش شد ۳۰ صفحه سوال و جواب مصاحبه که چندین بار همونها رو خوندم و تقریبا حفظ شده بودم.

روز قبل مصاحبه پرواز گرفتیم و رفتیم دبی و ازونجا تا ابوظبی با تاکسی رفتیم هتلی که رزرو کرده بودم. شب خوب نتونستیم بخوابیم و استرس زیادی داشتیم. صبح ساعت هشت وقت مصاحبه بود که حدود یکساعت طول کشید. خوشبختانه سوال و جوابها همونهایی بود که من آماده داشتم به غیر از یک سوال که نفهمیدم چی پرسید و دو سوال که فهمیدم اما جوابش رو آماده نکرده بودم. و تنها کاری که کردم این بود که به افیسر خیره شدم…

منتظر انتشار قسمت سوم داستان مهاجرت من باشید.

چطور بود؟ ستاره بدین.
[کل: 7 میانگین: 4.1]

جواد

من جواد هستم و نزدیک به چهار سال است که در مونترال کانادا زندگی میکنم. در تلویزیون مهاجر داستان مهاجرتم به استان کبک کانادا رو نقل میکنم تا راهنمایی باشه برای افرادی که عازم همین مسیر هستند.

‫3 نظر از خوانندگان

  1. سلام
    بنده مهندس برق و ۱۵ سال سابقه کار مرتبط و رزمه خوب دارم…۴۶ ساله و دارای یک فرزند ۱۱ ساله پسر هستم…آیلس ۷ دارم..شرایط مهاجرت کاری رو دارم؟ لطفا پاسخ بنده دو به Email خودم بفرستید

  2. با سلام و ارادت
    تشکر فراوان از اطلاعات مفید و جامع شما و از اینکه وقت میزارین و آگاه سازی میکنید
    مهندس عزیز من باخانواده ام قصد مهاجرت داریم و از دو روش تحصیلی از سمت خانمم و self employment از سمت اقدام کردیم و احتمال قوی تحصیلی زودتر جواب میده دوتا سوال داشتم از خدمتتون
    یکی اینکه آیا اینکه در استان کبک قانون اقامت بعد از ۱.۵ سال درست است
    دوم اینکه چون به زبان انگلیسی مسلط هستیم و فرانسه نمیدونیم بهتر نیست به ونکوور بیاییم که وقتی خانمم تحصیل میکنه من راحت تر کار پیدا کنم
    ضمنا بنده قهرمانی جهان و آسیا در رشته بدنسازی دارم و مربی بین المللی هم هستم و سابقه ۷ سال مدیریت مجموعه ورزشی دارم

    1. سلام دوست عزیز. تصمیم در مورد مهاجرت و انتخاب شهر واقعا نیاز به مطالعه و تحقیق داره و مورد به مورد متفاوته، من برای شما نمیتونم مشاور خوبی باشم با توجه به اطلاعات کمی که دارم در این زمینه، و قوانین مهاجرت بکلی تغییر کرده از زمانی که من مهاجرت کردم. با انتشار داستان مهاجرتم سعی میکنم شرایط زندگی تو مونترال رو شرح بدم و نکات و تجربیاتی که فکر میکنم مفید باشه رو بیان کنم اما پیشنهاد میکنم با مشاوران مهاجرتی مشورت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا