روسیهداستانهای مهاجرت

مشکل زبان روسی و سرمای روسیه

خاطرات تحصیل و مهاجرت به روسیه 2

ندانستن زبان روسی

قسمت قبل درباره دلایل انتخاب روسیه گفتم و از وضعیت بد خوابگاه تعریف کردم. اگر هنوز قسمت قبل رو نخوندین خاطرات تحصیل و مهاجرت به روسیه رو بخونید.  و اما این قسمت از مشکل در زبان روسی و سرمای روسیه خواهم گفتو حالا ادامه داستان…

صبح با زنگ تلفنم که از شب قبلش کوک ‌کرده بودم ساعت ۸ صبح بیدار شدم. کسی تو اتاق نبود، لباسهامو‌ پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. محوطه دانشگاه شامل ۴ تا ساختمان ،که ۲ ساختمان دانشگاه و ۲ ساختمان خوابگاه بود و دورتادور محوطه بسته و توسط نگهبانها کنترل میشد.

اونروز یادمه برف شدیدی میومد و هوا منفی پونزده بود و بشدت سرد بود . تو وسط محوطه دانشگاه داشتن با جرثقیل کرکس های درخت کریسمس بزرگی رو میزدن و ندای اینو میداد که سال نو میلادی نزدیکه …

با استرس وارد یکی از ساختمانها شدم بدون اینکه بدونم دقیقا کجا باید برم ، دوروبرم رو نگاه کردم، هیچکسی رو پیدا نکردم که ازش سوالی بپرسم داشتم باخودم به این فکر میکردم که چجوری باید کلاسام‌رو پیدا کنم و از برنامه درسیم باخبر بشم که جلوم یه دختر و پسر ظاهر شدن. با اینکه استرس داشتم رفتم جلو و از پسره به انگلیسی پرسیدم که کلاسم رو نمیتونم پیدا کنم ، خوشبختانه انگلیسی بلد بود و منظورم رو فهمید ،پرسید :کورس چندی ، گفتم :اومدم زبان بخونم. گفت بیا باهم کلاست رو پیدا میکنیم. خیالم راحت شد، (روسها دوحالتن یا وقتی ازشون سوال میپرسی بی‌تفاوت از کنارت رد میشن و انگار نه انگار که ازشون سوال پرسیدی یا اینکه طرف وقتی میفهمه شاید نتونی پیدا کنی باهات همراه میشه تا مطمئن بشه که به مقصد میرسی که خوشبختانه گزینه دوم همیشه شامل حال من بوده.)

کریسمس و سرما در روسیه
کریسمس در روسیه. عکس از Mos.ru

طرف شروع کرد به گپ زدن و پرسیدن که اسمت چیه، از کجا اومدی ، چی میخوای بخونی و منم با کلی استرس جواباش رو یکی درمیون میدادم. باهم از ساختمانی که بودیم اومدیم بیرون و وارد ساختمان دوم شدیم ، بعداز کلی میانبر زدن و بالا پایین کردن و پرسیدن بالاخره کلاسم رو پیدا کردم، دم در کلاس یه نفس راحت کشیدم و کلی از پسر تشکر کردم و پیش خودم گفتم که اگر این پسر نبود صدسال نمیتونستم کلاسامو پیدا کنم. در کلاس رو باز کردم و وارد کلاس شدم، دیدم کیارش و انودر هم اونجان و فهمیدم که ایناهم با من همکلاسین(این همه خودمو اذیت کردم).

معلممون یه پیرزن شصت و خوردی سال بود که بازنشسته شده بود اما برای گذراندن امورات زندگیش همچنان تدریس زبان روسی میکرد. معلم چهره ی مهربون وخنده‌رویی داشت، موهای سرش کوتاه و کم‌پشت و روشن بود، قد کوتاه و چاقی داشت جوری که براش بلند شدن و راه رفتن کار سختی بود و تمام مدت روی صندلیش مینشست.

از انگلیسی هم فقط نارنگی و نارنجی و سیب رو بلد بود و تمامی جملاتش به زبان روسی میگفت. بطوری که جلسات اول رو فقط نگاهش میکردیم بدون اینکه بفهمیمم دقیقا چی میگه، اما تو رفتارش همیشه خونسرد بود حتی یبارم عصبانیتش رو ندیدیم.

روسها دوحالتن یا وقتی ازشون سوال میپرسی بی‌تفاوت از کنارت رد میشن و انگار نه انگار که ازشون سوال پرسیدی یا اینکه طرف وقتی میفهمه شاید نتونی پیدا کنی باهات همراه میشه تا مطمئن بشه که به مقصد میرسی

گروه ما شامل ۱۰ نفر میشد که اکثریت از ویتنام بودن. من و انودر و کیارش و دوست پسر لو و سه تا پسر ویتنامی که همسایه شاهو و بزیل بودن و دو پسر چینی که یکیش اسمش رو گذاشته بودم خدای تکنولوژی چون تمام چیزهایی که بورس میشد تو‌دست این از خیلی وقت پیش میدیم.

جلسه اول یادم نمیاد چجوری گذشت اما یادمه که هیچی رو نفهمیدم. بعداز اتمام کلاس با انودر برگشتیم خونه و داشتم به این فکر میکردم که چجوری باید زبان یاد بگیرم چون معلم همه رو روسی میگفت و همه ما ماتمون زده بود به معلم و فقط نگاهش میکردیم …

داشتیم به حروف روسی و لغات جدید و حرف زدن های معلم عادت میکردیم که گفتن که کلاس تا ده روز تعطیله. اونم بخاطر سال نو میلادی. تا قبل از اون هیچ وقت حال و هوای سال نو‌ میلادی رو از نزدیک احساس نکرده بودم و تمام چیزی که میشناختم تو تلوزیون بود ، بابانوئل و کادوهاش ، چراغ های رنگی و درخت کریستمس .اما اون سال برای اولین بار خودم هم درون اون شرایط قرار گرفته بودم و کمی براش هیجان زده بودم.

اعلام کردن که دانشگاه برای دانشجویان بخاطر این مناسبت جشنی رو ترتیب داده و قراره که روز اخر سال رو خوشبگذرونن ، اکثر روسها که برگشته بودن پیش خانوادهاشون و دانشگاه تقریبا خلوت بود به غیراز دانشجویان خارجی که تصمیم به برگشت نداشتن. بعد از یه پذیرایی مختصر و گپ و گفت برگشتیم خوابگاه، نه خبری از بابانوئل بود نه کادو… روز اول بدم‌نمیومد که تعطیلم و دنبال همچین فرصتی بودم تا روی زبان روسی بیشتر تمرکز کنم.

اتاق هجده متریم شده بود تنها نقطه امن من

اما از روز سوم روزها جور دیگه ایی میگذشت. کلاس و دانشگاه تعطیل بود، با شاهو و کیارش کم دورهم جمع میشدیم، خوندن و نوشتن هم بعد از دوسه ساعت دلمو میزد. منی که تا قبل از مهاجرت دختر پرشروشور و پرانرژی بودم و یه جا بند نمیشدم، حالا تو اتاق هجده متری تک و تنها افتاده بودم و از پشت پنجره باریدن برف و درخت بزرگ کریسمتس وسط محوطه رو تماشا میکردم.

انودر با دوستانش بود و لو هم طبق معمول با دوست پسرش ،من توی اتاق بیشتر مواقع تنها بودم. کم کم داشت ندونستن زبان آزارم میداد ، اینکه همه زبان روسی بلدن و من بلد نیستم، دورهم جمع میشن و‌ من تنها نشستم تو اتاق، همه حس عید دارن و خوشحالن اما من هیچ حسی ندارم ، همه عاشق برف و سرمان و پاتیناژ اما من تو اون سال از سرما و برف متنفر بودم و نبود افتاب ازارم میداد.

دانشگاه مسکو
دانشگاه مسکو یکی از ۱۰۰ دانشگاه برتر دنیاست

سرمای آزار دهنده روسیه

تفاوت ها کم کم داشت خودش رو نشون میداد و موجب آزارم میشد. تا اون موقع نمیدونستم چقدر وابسته آفتاب و گرمام، و اینکه ریلکس بودن منو افسرده میکنه تا اینکه باعث ارامشم بشه. تخته شاسی طراحیم و برداشتم‌ و شروع به طرح زدن کردم ، همیشه تو اوج ناراحتیم و تو فکر و رویاهام شروع میکردم به طراحی کردن ، همیشه توجه و دقت به خطوط طراحی حواسم رو نسبت به دنیای اطرافم پرت میکرد و میبرد به افکار خودم.

تو افکار هزار تا سوال بی جواب داشتم:
چرا من اینجام؟
این دنیا واقعیه؟
ایا هدف من اینه؟
این دنیا به من نیاز داره؟
من چجوری پول دربیارم ؟
ایا من مشکل مالی دارم؟

هزاران سوال تو ذهنم طرح میشد و‌براش نمیتونستم‌جواب دقیق پیدا کنم، منی که همیشه با منطقم جواب قانع کننده پیدا میکردم‌اما‌ حالا حتی منطقمم‌کار نمی‌کرد. توی اون‌ روزها مسکو برام‌ تبدیل به یه شهر بی روح و یخبندون و بی احساس شد و من بشدت ازش دلزده و متنفر شدم. جوریکه با پدرم که حرف میزدم بارها میگفتم من از این شهر متنفرم و بعداز درسم به ایران برمیگردم‌ .

اتاق هجده متریم شده بود تنها نقطه امن من. کم کم پیدا نکردن جواب های میلیون ها سوال، ذهنم. داشت شیره هدف هامو میمکید. حتی نبود آفتاب و تاریک شدن زود هوا ،روح پرانرژی من رو کم کم بیروح و بی انرژی کرده بود. حباب رویایی ذهن من ترکیده بود و من با دنیای واقعی مواجه شده بودم و نمیدونستم چجوری باهاش مقابله کنم.
روزهای سختی بود ….ادامه دارد.

تمامی سوالات و نظرات شما در پایین همین نوشته، بخش نظرات، توسط من، رومینا ، پاسخ داده خواهد شد.

چطور بود؟ ستاره بدین.
[کل: 12 میانگین: 4.3]

رومینا

رومینا هستم ۲۵ ساله فوق لیسانس انیمیشن از دانشگاه سینما مسکو. نه ساله ساکن روسیه هستم. شغل فعلیم جهانگردی و بیزینس و داستان تحصیل و مهاجرتم را در تلویزیون مهاجر با شما به اشتراک میگذارم.

‫3 نظر از خوانندگان

  1. درود بر رومینا جان
    دقیقا احساس کردم ک چ سختی و تنهاییه سنگینی رو پشت سرگذاشتی ک کار هر کسی نیس همچین ارداه ای ،اونم تو سن کمی ک داشتی…
    دختر بااراده و قوی ای هستی بهت تبریک میگم وآرزوی بهترینها رو واست دارم.
    موفق و پایدار باشی😊🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا