کالیفرنیاآمریکاداستانهای مهاجرت

مهاجرت از کانادا به آمریکا قسمت ۳

سیستم پزشکی کانادا، ناجی ما

امیدوارم تا اینجای داستان مهاجرت من، شمیم رو به کانادا و سپس به آمریکا خونده باشید. رسیدیم به اونجا که از سفر ونکوور برگشتیم و تصمیم گرفتیم برگردیم آلبرتا و اثاث کشی کنیم به ونکوور. حالا همراه من باشید تا ببینید که چشمتون روز بد نبینه، چه به سرمون اومد. شاید اگر سیستم پزشکی کانادا خوب عمل نمیکرد من الان برای شما اینجا خاطره نمیتونستم بنویسم. حالا اگر هنوز قسمتهای قبل رو نخوندین میتونید همه قسمتها را اینجا ببینید.

داستانهای مهاجرت شمیم از کانادا به آمریکا

معنای واقعی غربت

آری مهاجرت با یک چمدان آغاز میشود. نه راستی! با دوچمدان بیست و سه کیلویی. نه یادم رفت هنوز یک کوله  پشتی و یک چمدان دستی هم داری! تمام پوشیدنی ها و نپوشیدنی هایت را در دو چمدان به زور جا میدهی وباقی مانده را در چمدان دستی و هرچه ماند را در کوله پشتی کوچکت هل میدهی تا راهی شوی. تمام مدت احساس کسی را داری که چیزی جا گذاشته است.

حتی وقتی همه ی عزیزانت مثل پروانه دورت میگردند وکمکت میکنند تا جمع و جورت کنند تا مطمئن شوی چیزی را فراموش نکردی و درحالیکه چند ساعت بیشتر به پروازت نمانده ذهنی که مدتهاست آماده اش کردی تا از ست مبلمان زیبای اتاق نشیمن دوست داشتنی ات دل بکند. یا کتابخانه ی سفید محبوب پر از کتابهای بینظیرت را با زور و سختی از یاد ببرد یا بیخیال بالش پرقویی شود که بدون آن میدانی محال است خوابت ببرد. ناگاه چنان بهانه گیر میشود که برای گلدانهای نخل مردابت به گریه میفتی. برای شالگردن دست بافت که جا نشده بغض میکنی برای قاب عکسهایی که جا گذاشته ای دلت پر پر میزند جرات نگاه کردن در چشم عزیزانت را که اصلا نداری.

حتی تا روی صندلی هواپیما هم هنوز دنبال چک کردن محتویات چمدانت هستی. کمربندها را که میبندی اخرین پیام ها را که میخوانی . دکمه ی فلایت مود را که فشار میدهی و هواپیما که آرام شروع به خزیدن میکند. از همان لحظه از همان روی زمین در حالیکه چمدانهایت در میان هزاران چمدان دیگر در قسمت بارها آرام گرفته است حس میکنی تمام آنچه به زور در چمدانهایت جا داده ای برایت بی ارزش میشوند.

کلگری کانادا
نمایی از شهر کلگری

تو ناگهان احساس میکنی دارو ندارت را جا گذاشته ای. صورت زیبای مادرت برایت میشود تمام داراییت در زندگی. لبخند بغض آلود خواهرت میشود تنها دلیل زندگیت وجمع عزیزانی که دورت گرد آمده بودند تا بدرقه ات کنند میشوند مهمترین اتفاق زندگیت. در همان لحظه بدون کوچکترین تعلقی به چمدانهایت مهاجرتت آغاز میشود.

بیماری پسرم

از سفر تازه برگشته بودیم و در فکر آماده شدن برای جا به جایی به ونکوور بودیم که یک روز صبح پسرم با تب شدید بیدار شد. از یکسال و نیم قبل وقتی که ایران بودیم برای پسرم یک مشکل کلیوی پیش آمده بود ولی زیر نظر یکی از بهترین متخصص های کلیه در ایران تحت درمان قرار گرفته بود و با مصرف دارو بیماری تحت کنترل بود.

گرچه خیلی ناراحت شده بودیم ومثل همه ی پدر و مادرها دل نگران بودیم اما بدون دستپاچگی پسرم را خیلی فوری به بیمارستان مخصوص کودکان بردیم.  بیمارستانی بسیار مجهز  و تمیر و زیبا با محیطی  بسیار دوستانه . اما  آنروز بعد از معاینه ی پسرم خیلی سریع دکتر متخصص پسرم را ویزیت کرد و همانجا پرونده ی پزشکی اورا با دقت مرور کردند و به ما گفتند صبح زود فردا باید از کلیه ی پسرم نمونه برداری کنند.

شنیدن این موضوع آنهم تا آن حد سریع تازه ما را کمی دستپاچه کرد از آنها پرسیدیم این امکان وجود دارد که از دکتر پسرمان در ایران مشورتی بگیریم؟ بسیار استقبال کردند و دکتر متخصص خودش ببشتر از ما ابراز تمایل کرد تا با دکتر ما در ایران صحبت کند.

سیستم درمانی کانادا
در فکر آماده شدن برای جا به جایی به ونکوور بودیم که یک روز صبح پسرم با تب شدید بیدار شد

خوشبختانه به طور اتفاقی ساعت برای تماس با ایران خیلی مناسب بود و همانجا و در همان دقایق از طریق اپلیکیشن وایبر که آن روزها خیلی برای ما ایرانیها بخصوص متداول بود ما به دکتر پسرم وصل شدیم و با دکتر کانادایی چند دقیقه ای صحبت کردند و دکترما به ما اطمینان داد که آنها تصمیم درستی گرفته اند و میخواهند از طریق نمونه برداری مطمئن شوند کلیه ها مشکلی ندارند.

مشکل کلیوی پسرم دفع پروتئین شدید از کلیه بود و نام بیماری ایدیو پاتیک نفروتیک سیندروم که بدون هیچ دلیلی پس از یک سرماخوردگی طولانی برایش اتفاق افتاده بود اما تحت درمان با داروی استرویید بود و بیماری در فاز آرامش قرار داشت ولی ان روز صبح همراه با تب شدید بیماری مجدد عود کرده بود اما چون ما از قبل آماده بودیم بدون دستپاچگی همونطور که به ما آموزش داده بودند پسرم را به بیمارستان کودکان بردیم.

استرس و نگرانی را در نگاه همسرم حتی بیشتر از خودم میتوانستم ببینم و هردو به شدت ناراحت بودیم اما تمام مراحل بایوپسی و ریکاوری پسرم فردای همانروز در نهایت آرامش و امنیت انجام شد و نتیجه خیلی خوب بود.  داروی جدیدی برایش تجویز کردند و قرار چکاب های دوهفته ای برایش گذاشتند و به منزل برگشتیم اما همسرم اصلا حال خوشی نداشت و مدام بی قرار بود. اول تصور کردم شاید اتفاقی افتاده و نمیخواهد آن را به من بگوید اما مرا مطمئن کرد که همه چیز در مورد پسرمان خوب است و اوضاع به طور کامل تحت کنترل است.

و حالا بیماری جدی همسر

اما متاسفانه ما خودمان نتوانستبم این توصیه را رعایت کنیم چرا که  همسرم چند ساعت بعد به قدری حالش بد شد که حتی نمیتوانست روی پاهایش بایستد بعدها به من گفت که از صبح حال خوشی نداشته اما به خاطر عمل پسرم حرفی نزده تا استرس من بیشتر نشود و به نظر آنقدر به خودش فشار آورده بود تا سرپا باشد و از طرفی به قدری مریضی و دیدن پسرم در بیمارستان ناراحتش کرده بود که فشار مضاعف روحی را نیز در تمام مدت تحمل میکرده است. به نظر میامد مشکلات به طرز عجیبی ما را احاطه کرده اند.

در مورد همسرم  بر خلاف اتفاقی که برای پسرم افتاد اما ما هیچ تجربه ای نداشتیم که باید چکار بکنیم فقط میدانستم که هرچه سریعتر باید به بیمارستان برویم آنقدر شوکه شده بودم که اشکهایم تحت هیح شرایط بند نمیامد . آنشب من مجبور بودم پسر مریضم راهم با خودم به محیط آلوده ی بیمارستان ببرم چون در آن شهر غریب ما کسی را نداشتیم که بچه را پیش او بگذاریم بعد از مهاجرت هرکسی به طریقی جای خالی پشتیبانی های خانواده را احساس میکند. ولی بعضی از اتفاقات بیشتر باعث میشوند نبودن خانواده را عمیق تر احساس کنیم.

بیمه درمانی در آلبرتا
همسرم، از صبح حال خوشی نداشته اما به خاطر عمل پسرم حرفی نزده بود

آن شب من معنای واقعی تنهایی و غربت یک مهاجر را در اتاق یک  بیمارستان در حالیکه پسر بیمارم در آغوشم خوابیده بود و همسر نیمه هوشیارم  برروی تخت بیمارستان با تمام وجود احساس کردم.

آن شب یکی از بدترین شبهای زندگی ما شد همسرم هر لحظه حالش بدتر میشد به هر طریقی بود خودمان را به بیمارستان رسانده بودیم و بعد از کلی معطلی همسرم را بستری کرده بودند. از یک طرف پسرم که نباید در محیط آلوده میبود و اصلا با آن حالش نباید تکان میخورد روی یک دستم بود و از طرف دیگر همسرم که نمیدانستم چه اتفاقی برایش افتاده است.

آن شب هر سه تا صبح نخوابیدیم و در بیمارستان ماندیم. همسرم به شدت نگران ما بود ولی واقعا نمیتوانستم او را تنها بگذارم. وضع بد و خطرناک و پیچیده ای بود. مشکلی که برای سلامتی همسرم اتفاق افتاده ه بود مربوط به باز شدن آپاندیس و احتمال ورود عفونت به داخل حفره ی شکم بود که از همان شب تا مدتها درگیر بیماری و بیمارستان شدیم و وخامت حال همسرم هرروز بدتر میشد.

وقتی عفونت وارد حفره ی شکمی میشود فرایندی به نام سپسیس یا عفونت و یا مسمومیت خون اتفاق میفته که خطر مرگ بالایی داره اما تصمیم گیری سریع دکترها و تجهیزات مناسب باعث شد که به خوبی این عفونت از طریق درین تخلیه بشه و خطر مرگ از بین بره ولی این درین حدود سه ماه داخل بدن بیمار بود و این پروسه بسیار سخت دردناک و طاقت فرسا بود و بارها و بارها کنترل عفونت از دست خارج میشد و وضعیت وخیمی اتفاق میفتاد که خطر ایست قلبی و یا مسمومیت خون به شدت بالا میرفت اما همسرم به خوبی از عهده ی این مراحل سخت درمانی برمیامد.

آن روزها از تلخ ترین و تاریک ترین روزهای زندگی ما بود. آنقدر که اصلا نمیتوانم و نمیخواهم آن روزها را مرور کنم فقط این را میدانم که حتی اتفاقات بد زندگی هم گاهی میتوانند باعث تغییرات مثبتی در زندگی ما بشوند که از هیچ طریق ممکن نبود به آنها برسیم .

همسر من از نظر بدنی بسیار سالم و ورزشکار بود از نظر روحی هم فردی قوی و خودساخته اما وخامت حالش به قدری بود که شاید اگر کسی دیگر جای او بود ممکن نبود آن شرایط را بتواند تحمل کند. من اما با آنکه تا حد زیادی به خانواده ام وابسته بودم در شرایطی قرار گرفته بودم که میبایست تنها و بدون هیچ حمایت و کمکی به هردوی عزیزانم به تنهایی رسیدگی کنم اما نه در شرایط معمولی بلکه در یک شرایط عجیب و اورژانسی که نیاز به خونسردی و صبر و تحملی خاص داشت. خوشبختانه همسرم بسیار با انگیزه و مثبت با بیماری میجنگید و منهم برای همراهی با او به اجبار روزبه روز قوی تر میشدم .

دقیقا در همین ایام سخت بود که من با معنای تازه ی مهاجرت هم  آشنا می شدم . وقتی مهاجرت میکنی این تمام داشته ها و وابستگانت نیست که پشت سر میگذاریشان تو مجبورخواهی بود در هر شرایطی فقط به خودت تکیه کنی و بسیاری از رفتارهای گذشته در تو تغییر خواهد کرد و تو با خوی و رفتار جدیدت به انسان تازه ای تبدیل میشوی.

گاهی تنهایی و سختی ها و یا حتی موفقیت ها و پبشرفت ها میتوانند انسان دیگری از تو بسازند. تصمیم به مهاجرت ذاتا برای بهتر شدن و پبشرفت گرفته میشود بنابراین هر مهاجری باید آگاهانه و در جهت مثبت تغییر کند و اجازه ندهد که سختی ها و یا حتی پیروزی ها اثری منفی بر فرآیند رشد او در مهاجرت داشته باشند.  باید بسیارهوشیار بود.

آن شب من معنای واقعی تنهایی و غربت یک مهاجر را در اتاق یک  بیمارستان در حالیکه پسر بیمارم در آغوشم خوابیده بود و همسر نیمه هوشیارم  برروی تخت بیمارستان با تمام وجود احساس کردم.

در آن روزهای سخت حضور خداوند در زندگی ما به قدری احساس میشد که من هم با خوشبینی و با اطمینان عجیبی احساس میکردم خداوند در هر شرایطی از ما محافظت خواهد کرد گرچه من در شهری غریب تنها مانده بودم اما امید به بهبود آن وضعیت را هرگز از دست ندادم .

دلتنگی های آدمی را، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

دلتنگی برای خانواده از یکسو نگرانی برای همسرم از سویی دیگر و پر کردن جای خالی همسرم در خانه برای پسرم که بسیار به پدرش وابسته بود انرژی زیادی از من میگرفت من حتی فرصت نداشتم تا برای گواهینامه ی رانندگی کانادا اقدامی بکنم و تایم استفاده از گواهینامه بین المللی ایرانم هم همان ایام تمام شده بود و با اینکه خودمان  ماشین داشتیم اما نمیتوانستم بدون گواهی نامه از آن استفاده کنم.

مسیر بیمارستان تا خانه و  خرید منزل و  رساندن پسرم به مدرسه همه را با استفاده از سیستم ترانزیت شهری طی میکردم . سیستمی که تا قبل از آن هرگز فرصتی نشده بود تا اطلاعی از جزییاتش داشته باشم و دلیلی هم برای یادگیریش نداشتم. اما  به خاطر آن شرایط به اجبارهمه را یاد گرفتم.

بعد از زندگی راحتی که در ایران تجربه کرده بودم به محض رسیدن به کانادا اتفاقاتی برایم می افتاد که تمامی آنها زندگی پس از مهاجرت را در نظرم سخت تر میکرد. تمامی آن شرایط  برایم تازگی داشت اما ایمان دارم تنها به لطف و قدرت خداوند بود که من روز به روز قوی تر و مثبت تر میشدم.

شبها ساعت ها در بیمارستان با همسرم صحبت میکردیم اما تمام صحبتهای ما حول و حوش روزهای خوش آینده و برنامه ریزی برای آینده بود و همین به من امید و نیرو میداد و  همسرم  هم به هیچ وجه تسلیم بیماری نشد و گرچه در بستر بیماری بود اما چنان حضور پر رنگی در خانه داشت که گویی واقعا در بیمارستان بستری نیست و در خانه با ماست .

آن روزها حقیقتا من با بعد تازه ای از زندگی سلامتی خوشبختی خانواده و مهاجرت آشنا شدم و شناخت تازه ای هم از همسرم  پیدا کردم و پی میبردم که او علاوه بر داشتن قدرت جسمانی و قدرت روحی بالا یک جنگنده واقعی هم هست و به خاطر ما تمام مراحل درمان را با قدرت تمام تحمل میکرد. من هم از نظر شخصیتی درآن ایام سخت تغییرات بسیار زیاد و مثبتی در خودم احساس میکردم و این تغییرات را مدیون مهاجرتم هستم محال بود من در هر شرایطی غیر از این میتوانستم تا این حد تغییر کنم. البته حضور خداوند این توانایی را قطعا به هر دوی ما داده بود.

بیمارستان کودکان کلگری
نمایی از بیمارستان کودکان در کلگری

همسرم دردها و مشکلاتی که مایل نیستم آنها را به خاطر بیاورم را چنان تحمل میکرد که من اصلا خجالت میکشیدم در مقابل مشکلات زندگی کم بیاورم و اینگونه شد که ما هردو با قدرتی که از هم میگرفتیم با مشکلات میجنگیدیم و همین موضوع شاید ما را به هم وابسته تر و قوی تر میکرد.

به طرز معجزه آسایی در شهر غریبی که آشنایی نداشتیم از طریق یک خانم مهربان ایرانی که حالا یکی از بهترین دوستانمان هم هست و در همان بیمارستان کار میکرد و به طور اتفاقی با من آشنا شده بود یک شبه صاحب کلی دوست همدل و مهربان شده بودیم که برایمان مثل خانواده شده بودند و تمام اینها از برکت حضور خداوندی بود که در روزهای سختی اورا بهتر شناخته بودیم. خداوند ما در وجود مهربان دوستانمان برایمان بیشتر تجلی یافته بود و  او را در دستهای مهربان پرستاران بیمارستان که همگی مثل فرشته هایی مهربان و وظیفه شناس بودند میتوانستیم ببینیم. پسرم صاحب خاله ها دایی ها عموها و عمه هایی شده بود که پر از عشق و محبت بودند و اوضاع گرچه از نظر فیزیکی چنگی به دل نمیزد اما از نظر روحی و معنوی در بالاترین حد ممکن بود.

خیلی ها از سیستم پزشکی کانادا شکایت میکنند. برای من ولی جای هیچ ایرادی باقی نمانده است. و من تا ابد سپاسگزار همین سیستم پزشکی مظلومی که اینهمه مورد قضاوت قرار میگیرد اما مجانی و سخاوتمندانه جان انسانها را ارج مینهد خواهم ماند. درمورد سیستم پزشکی کانادا این را اضافه کنم که برخلاف ایران شما نقشی در انتخاب دکتر متخصص خودت نداری شما تنها میتوانی یک پزشک خانواده به انتخاب خودت وتازه در صورتی که پزشک موردنظر تعداد مجاز بیمارانش پر نشده باشد برای خانواده انتخاب کنی و پس از آن تمامی موارد معاینه و چک آپ و ارجاع به متخصص تمامی اینها از طریق پزشک خانواده انجام میشود.

گرچه در مورد ما همه ی موارد به گونه ای دیگر و به صورت اورژانسی اتفاق افتاد اما ما انقدر خوش شانس بودیم که تمامی دکترها و متخصصین و جراحانی که مراحل بیماری همسرم رابه دست داشتند به طور اتفاقی از بهترین متخصصان امریکای شمالی بودند و به قولی همسرم در دستان بهترین دکترها بود. همانجا بود که مفهوم گود هندز(good hands ) را هم با تمام جان و دلم احساس کردم .

بیمارستان کلگری
نمایی از بیمارستان کلگری

همینطور بعدها  فهمیدم سیستم پزشکی کانادا به گونه ای طراحی شده که بیشترین خدمات را به بدحال ترین بیماران میدهند من فکر میکنم یک خط فرضی بین اتاق انتظار اورژانس و بخش وجود دارد. وقتی از آن خط عبور کردی همه چیز برای مراقبت از بیمار طراحی شده من هرگزنمیتوانم سادگی و بی ادعایی  پزشکان کانادا و بخصوص پرستاران مهربان و خدمات بینظیرشان در بخش را از یاد ببرم و برای همیشه در خاطرم باقی می ماند.

از طرفی دیگر متوجه شدم که سیستم پزشکی در آلبرتا به دلیل جمعیت کمتر سریعتر و بهتراز سایرنقاط کانادا عمل میکند و ما از بهترین خدمات و مراقبت های پزشکی پیشرفته بهره می بردیم و آنجا بود که حس کردم شاید این برنامه ریزی خداوند بود که ما گرچه میدانستیم اوضاع کار در کلگری چنگی به دل نمیزند اما بازهم راهی این شهر شده بودیم شاید به این دلیل که او در چنبن موقغیتی در این شهر درمان شود.

سیستم درمانی در کانادا

آنهایی که در کانادا زندگی میکنند میدانند مراجعه به اورژانس بیمارستانها در کانادا معمولا با  معطلی زیاد همراه هست اما روال کار اینگونه است که یک معاینه ی ساده ی اولیه انجام  و یک سری سوالات متداول از سوابق بیمار پرسیده میشود و به تشخیص مسئولین اورژانس شما در نوبت دیر تر یا زودتر قرار میگیرید. در آلبرتا بر خلاف سایر استانهای کانادا که فرد مهاجر بعد از سه ماه مشمول بیمه درمانی رایگان کانادا میشوند، از همان روز اول افراد تحت پوشش بیمه رایگان درمانی قرار میگیرند.

مهمان عزیز ما

ار بهترین اتفاقات آن روزها این بود که مادرم توانست با ویزای توریستی خودش را به ما برساند که تمام زخمها و دردها و خستگی هایمان با آمدن مادرم مرهم شد. از خوش قدمی مادرم بود شاید که وضعیت همسرم گرچه بارها و بارها دکترها تا مرز قطع امید از زندگی همسرم پیش رفته بودند، اما به لطف خدا اعلام کردند که دیگر خطر در نهایت رفع شده اما همسرم چنان ضعیف و رنجور شده بود که نمیتوانستند او را از بیمارستان مرخصش کنند. همه ی ما و از همه بیشتر همسرم از بودن این فرشته ی مهربان در خانه شوق زده بودیم و جان تازه ای گرقته بودیم.

دیگر با خیال راحت بیشترین زمان ممکن را با همسرم در بیمارستان سپری میکردم. پسرم در نبود من و همسرم در کنار عریزترین مادر بزرگ دنیا در آرامش و گرمای خانه ای که دیگر با جضور مادرم امن ترین جای دنیا برایمان شده بود. آشفتگی های این چند مدت را از تن به در میکرد. و من بعد از به دوش کشیدن بار آنهمه ناملایمت ها و غربت و بیماری شب هنگام که خسته از بیمارستان به خانه میرسیدم بهشت را در خانه به همراه چای تاره دم کشیده ی مادرم و غذای
گرم و خوشمزه و آرامش وصف نا شدنی گرمای پر مهر آغوش مادر تجربه میکردم. به نظر میامد روزگار دوباره داشت آن روی زیبایش را هم به ما نشان میداد.

متشکرم که با خوندن این قسمت داستانم با من همراه شدید.. تمامی سوالات شما در پایین همین نوشته، بخش نظرات، توسط من، شمیم، پاسخ داده خواهد شد.

چطور بود؟ ستاره بدین.
[کل: 62 میانگین: 3.8]

شمیم

من شمیم هستم. شش سال پیش به اتفاق پسر و همسرم به کانادا مهاجرت کردم. اما این پایان راه نبود و دو سال بعد مهاجرت دیگری رو از کانادا به آمریکا تجربه کردیم. حالا در تلویزیون مهاجر قصد دارم داستان و دلایل این مهاجرت ها را با شما به اشتراک بگذارم.

‫24 نظر از خوانندگان

  1. سلام و درود خدمت شما
    ممنون از اینکه وقت گذاشتید و این تجارب گرانبها رو با ما درمیون گذاشتید…خیلی خیلی زیبا و روان نوشته بودید، من که این ادبیات شما رو خیلی دوست داشتم، پر از احساس و البته قابل تصور.
    باز هم سپاس از اینکه اینقدر زیبا و با حوصله نوشتید و ممنون از اینکه اینقدر استوار و محکم بودید و هستید

  2. وای شمیم خانم چه سرگذشت پیچیده ای .‌.. میرم قسمت بعد بخونم که فکر میکنم قسمت آخر باشه . خدا عاقبت ما رو به خیر کنه …

    1. مرسي كه همراه خاطرات من بودين به قول دكلمه اي از شاملو زندگي سخت ساده و پيچيده نيز هست . به شما هم قول ميدم بهترين عاقبت رو خواهيد داشت اگر آگاهانه در مسير مهاجرت پا بزارين 🙏🏻

  3. درود، شما که تازه وارد بودید چطور از پس هزینه های بیمارستان برآمدید ؟ هزینه های بیمارستان شوکه کننده نبود ؟ اصلا هزینه ها در توان شما بود ؟ تازه واردها معمولا بیمه ندارن ،نوشتید در آلبرتا از اول بیمه شدید یعنی اتوماتیک همه تازه واردها بیمه میشن ، بالاخره کار اداری داره ،هزینه داره ….

    1. آقای مهدی بیمه ی پرشکی در سراسر کانادا مجانی هست. و من کامل توضیح دادم اگر توجه میفرمودین این مراحل برای تمامی تازه واردها بسیار آسان و راحت در اولین مراجعه به ولکام سنترها انجام میشه. در ضمن وقتی شما تصمیم به مهاجرت میگیرین حتما باید برای هزینه های احتمالی یک سال آماده باشین با دست خالی که زندگیتون رو نمیتونید جمع کنین راهی دیار غربت بشین از طرفی من توضیح دادم که هزینه های زندگی ما تا مدتها از ایران تامین میشد. اونقدر توی ایران کارهای اداری سخت انجام میشود که ظاهرا برای شما خیلی مسایل قابل باور به نظر نمیرسد! دوستانی که مهاجرت کردن میدونن که تمام این شرایط در کانادا قابل کنترل هست .و همین ها تفاوت بین جهان اول و سوم را به وجود میاورد. با احترام

  4. واقعا این بخش مهاجرت که ورود به یک داستان غیر قابل پیش بینی در محیطی ناشناخته است یه کم ترسناکه، ولی باید آمادگی هر چیزی رو داشت.شنیدن تجربه هایی از این دست کمک میکنه آدم تصویر روشن تر و واقعی تری از مهاجرت داشته باشه، شمیم جون با خوندن مطلبت از جهت رسیدگی های پزشکی در کانادا حس خوبی بهم دادی، ممنونم 😉😊 امیدوارم دیگه از این تجربه های سخت نداشته باشی❤

    1. مرسی عزیزم که نظرت رو با من به اشتراک گذاشتی امیدوارم در تمام مراحل مهاجرت خوشحال و موفق و سالم سالم باشی و هیح وقتم کارت به هیچ سیستم پزشکی نیوفته. خوشحال شدم یه حس کوچولوی خوب هم تونسته باشی از این نوشته ها گرفته باشی . روزمو ساختی عزیزم .

  5. سلام و خسته نباشید
    یک انتقاد دارم امیدوارم که ناراحت نشید
    بیان شاعرانه و ادبیات زیبا در نوشتارتان قشنگ هست ولی سعی کنید زیاد مطالب رو کش دار نکنید
    قراره اینجا درباره تجربیات کسی که مهاجرت کرده صحبت بشه که به بقیه افراد هم کمک بشه
    یک جا با اغراق از تلخی ها و شیرینی ها صحبت میشه! یه جا با آب و تاب از خوبی ها و بدی ها!
    ازتون میخوام خیلی صریح و بدون حاشیه مطالب رو بگید.
    مطالب آقا بابک و آقا جواد خیلی کاربردی و دقیق و پر نکته بودن
    میتوتید با خوندن اونها یه مقدار به اصل مطلب نزدیک بشین
    ممنون

    1. نظر شما محترمه اقای میلاد . بهش فکر میکنم پیشنهاد میکنم خاطرات منو دنبال نکنین چون اونجوری که امر فرمودین صریح و بدون حاشیه نیست و من توانایی نگارش دفترچه ی راهنمایی که بتونه مثل نقشه ی گنج راهو دقیق نشون بده وکمکتون کنه رو ندارم من خیلی صادقانه تجربیاتم رو که متاسفانه همینقدر هم کشدار و اغراق آمیز و مملو از خوبی ها و بدی ها بودبه اشتراک گذاشتم مهاجرت یه تجربه ی شخصی هست برای من این مدلی اتفاق افتاد و اتفاقا باعث رشد منم شد همین جنبه از مهاجرت برای من بهتربن نکته ای بود که ارزش به اشتراک گذاشتن رو به نظرم داشت وگرنه شما با یه سرچ ساده میتونین تموم اون نکاتی که دنبالش هستین رو خیلی کلاسه شده و دقیق به دست بیارین دوست من . به هرحال نگاه هرکسی به مهاجرت متفاوته یکی فقط دنبال اطلاعات عمومیه یکی هم دوست داره حال و احساس یک مهاجر رو بدونه. بازهم از اینکه مطالبم کمکی نتونسته بهتون بکنه عذر خواهی میکنم. موفق باشین

    1. همینطوره عزیز من ولی خب گذشتن دیگه. ممنون از آرزوی قشنگتون منم برانون همین ارزو رو میکنم مرسی که برای ادامه ی خاطرات با من میمونین .

  6. سلام و عرض ادب خانم شمیم عزیز
    خدا میداند کلی غصه خوردم برایت و از خدا برایتان طلب سلامتی و تندرستی میکنم عزیزم …

    1. سلام گوهر جان ببخشید که دل مهربونت رو با این قسمت از خاطراتم غمگین کردم . مرسی از همدردیت عزیزم. از اینکه با من همراهی تا پایان خاطراتم ازت ممنونم دوست من. منم براتون بهترین ارزوها رو دارم.

  7. بسیار روان و زیبا روایت کردی شمیم عزیز، غرق در داستانت شدم و منتظر قسمتهای بعد و روزهای خوش بعدش هستم که با نثر زیبایی که داری بنویسی و بخونم، سلامتی و شادی رو برای تو و خانواده ات آرزومندم🌹🌹🌹

    1. خیلی ممنونم از حسن توجه شما دوست عزیز و خوشحالم که نوشته های منو میخونی و همراه داستان من هستی. منم برای شما بهترین هارو آرزو میکنم.

  8. واقعا” زجر آور است ولی بهترین راه حل مبارزه با مشکلات است شما بیمار پرست همسر و فرزند بودید خیلی سخت گذشت به امید خدا هیچوقت تکرار نشه براتون.تندرست و پیروز باشید

  9. شمیم عزیزم با تمام وجودم روزهای سختی رو ک گذروندی حس کردم و اشک ریختم خیلی زیبا ،با احساس و مملوس مینویسی دقیقا آدم خودشو حس میکنه تو اون شرایط ……
    از صمیم قلبم واست آرزوی سلامتی،خوشی و بهترین روزا رو دارم🙏🏻❤💋
    و چ لحظه ی شیرین و دلنشینی رو با حضور مامان گلت میشه تصور کرد،چ امنیت خاطر و پشتوانه ی امن و گرمی….انشالا همیشه سایه ی همه ی مادرا بالای سر خانواده باشه ک مثلش وجود نداره🙏🏻🙏🏻🙏🏻🌹

    1. مرسی نسیم جان عزیز که با داستان من تا این حد ارتباط گرفتی دوست ندیده ام ببخش اگر خاطر نازنینت از خواندن سختی های ان روزهای من پربشان شد. منم مرسی که احساست رو به این زیبایی به من منتقل کردی . خوشحال و شاد و موفق باش و منم امیورارم مادرای مهربونمون سایه ی سرمون باشن تا ابد دوستم.

  10. سلام در این قسمت اشکم در اومد ممنونم که زحمت میکشی و واقعا زیبا و از ته دل مهربانانه نوشتی انشالا که دیگه هیچوقت به بیمارستان گذرتون نیوفته و سلامت و تندرست باشید .

    1. خیلی ممنونم از همدلی شما. مرسی که لطف میکنین و داستان منو دنبال میکنین . منم برای شما سلامتی ارزو میکنم و امیدوارم گذر هیچکس به بیمارستان نیفته ایام سختی بود. با سپاس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا