کاناداداستانهای مهاجرتونکوور

مهاجرت بابک به کانادا– قسمت ششم

هیچ سختی ماندگار نیست

تاثیر دوست خوب بعد از مهاجرت

ادامه داستان مهاجرت از قسمت پنجم… شاید آخرین باری بود که بعد از مهاجرت بغض کردم. اصلا من حق نداشتم بغض کنم. من مرد یک خونواده بودم و تصمیم گرفتم بیارمشون و براشون زندگی بهتری بسازم، اصلا من اومدم که مبارزه کنم، من حق ندارم بغض کنم.

از سر صبحانه که بلند شدم. رفتم صورتمو شستم و توی آینه به خودم نگاه کردم. گفتم: تو دل کندی، خودتو از مهر خونواده محروم کردی، خونواده رو از خودت محروم کردی. کلی چشم پشت سرت اشک ریخت. بابک! تو حق نداری بغض کنی باید موفق شی! تحمل کن!

بیرون اومدم از دستشویی و به همسرم و رادوین نگاه کردم. رادوین فارغ از اینکه ده ها هزار کیلومتر از محل تولدش دوره، میخندید و بازی میکرد. به همسر گفتم آماده شو بریم یه چرخی بزنیم اطراف رو بیشتر بشناسیم. عصر شده بود و هوا خنک و بهاری بود. نتیجه گشت و گذار مون خیلی خوب بود.

نزدیک خونمون فروشگاه زیاد بود. کتابخونه عمومی برنابی هم نزدیک خونه بود. چند تا پارک جنگلی با ما فقط 15 دقیقه پیاده روی فاصله داشتند. بعدشم رفتیم فروشگاه سوپر استور و یک کالسکه قیمت متوسط برای رادوین گرفتیم که شد تقریبا 160 دلار. دیگه بعد این همه چمدون کشی بعد از مهاجرت کمر دردم اجازه نمیداد رادوین دائم بغلم باشه.

دیدنی های ونکوور کانادا
چهار سال بعد از مهاجرت با رادوین در مزرعه ای ، شرق ونکوور

برگشتیم خونه، هرچند خونه هنوز خالی بود ولی خیلی انرژی گرفتیم. تا اینکه علی زنگ زد، علی و همسرش سایه خانم، ما رو دعوت کردند. میخواستند یه رستوران با هم بریم، شاید ارتباط ما با علی در قدیم خیلی عمیق نبود، اما اونقدر این آدم خوب و با محبت بود که هر روز دوستیمون قوی تر شد تا واسم شد مثل برادر.

خلاصه علی گفت: بابک دوست داریم مهمونمون باشید و کدوم رستوران بریم؟ گفتم علی جان، من که نمیشناسم و اصلا راضی به زحمت نیستیم. گفت: موافقین بریم رستوران کازبا در نورث ونکوور؟ هم غذای ایرانی داره و کیفیت غذاهاش هم خوبه از اونجا هم میریم امبل ساید. گفتم هرچی شما بگین. گفت باشه فردا میایم دنبالتون، قبلش زنگ میزنیم.

گفتم تو دل کندی، خودتو از از مهر خونواده محروم کردی، خونواده رو از خودت محروم کردی. کلی چشم پشت سرت اشک ریخت. بابک! تو حق نداری بغض کنی باید موفق شی! تحمل کن

جا پهن کردیم که بخوابیم، رادوین از صبح خیلی گشت و گذار کرده بود و شاید یکساعتی بود که به خواب رفته بود. من هم با گوشی داشتم دنبال خدمات اینترنت می گشتم که برای خونه بگیرم. خیلی کار سختی نبود چون دو تا شرکت بزرگ اینترنتی در ونکوور بودن اولی تلاس (Telus) و دومی هم شاو (Shaw) فهمیدم که برای تازه وارد ها پروموشن دارند که سال اول نیمه بها هست و سال دوم قیمت واقعی. چون خیلی اینترنت لازم بودیم معطل نکردم و آنلاین اینترنت شاو با سرعت 75 مگ سفارش دادم ماهی 35 دلار.

مهاجرت بابک به کانادا
ماه سوم مهاجرت: ساعت شش صبح جلوی درب مهد کودک با رادوین، منتظرم در باز بشه بعدش بذارمش مهد و برم کلاس پایپینگ

همسر خوابید و من هنوز در حال فکر کردن و سرچ کردن بودم. با خودم تصور میکردم احتمالا پولی که دارم برای شش ماه زندگی کافی خواهد بود و بعدش هم هر طور شده تا ماه سوم کار گیر میارم. از طرفی برای اینکه تغییر سطح زندگی بعد از مهاجرت به خودم و همسر فشار نیاره باید تصمیماتی اتخاذ میکردم. اولین تصمیمم این بود تا جایی که میتونیم بریم دور و بر ونکوور رو گشت و گذار کنیم. بعد هم در اسرع وقت ماشین بگیرم. البته فعلا خرید لوازم خونه از همه چی واجب تر بود.

بعد از جستجو برای لوازم خونه در وبسایت آیکیا ، رفتم وبسایت هوندا، خود به خود منو هدایت کرد به بخش نمایندگی هوندا در منطقه خودمون یه سیستم چت هم داشتند که شماره تلفن میخواست، من هم فعلا کل داراییم از کانادا یک شماره تلفن بود، خسیس هم که نیستم شماره رو دادم. البته سایت کیا هم رفتم و بعدشم سایت تویوتا در ونکوور و قیمتها رو چک کردم.

خوب میشد اگر میتونستم ماشین قسطی با همون شرایط رویایی که همه کانادایی ها میگیرن، ازشون بگیرم. دیگه از خستگی چشمام نمیدید. روی پتو هایی که از ایران آورده بودیم و روی موکت ها خوابیدیم.

صبح بیدار شدیم و بعد از صبحانه، مریم خانم زنگ زد. گفت اگر هستن یه سر میخوام بیام خونتون. ما هم از خدا خواسته ولی خجل از اینکه خونمون کاملا بدون اثاثیه هست. سریع رفتم یک کم بیسکویت و میوه و وسایل پذیرایی از سوپر استور گرفتم و نیم ساعته برگشتم.

مریم خانم طبق معمول با لبی خندون اومد و خونه نویی و یک اسباب بازی برای رادوین آورده بود. خوش و بش کردیم و خیلی از خونمون تعریف کرد که خیلی نور خوبی داره، خیلی تمیزه و …بهش گفتم یه سری لوازم خونه توی وب سایت آیکیا دیدم میخوایم اگه بشه بریم بخریم. پرسید چقدر میشه جمعش؟ گفتم: تقریبا 5 هزار دلار.

گفت: مادر ببین، نمیدونم چطور بگم؟… گفتم راحت باشین مریم جان. گفت: میخوام یه چیزی بگم ولی ناراحت نشین، چون آدما که تازه از ایران میان زودرنج می شن، شاید میخوان زود همون زندگی ایرانشون رو اینجا بسازند.

گفتم: بله… خوب…؟ داشتم نگران میشدم یعنی مریم خانم چی میخواست بگه؟ گفتم: بله راحت باش مریم جان، ما شما رو دوست داریم و حرفاتون روی چشم ماست. تا موقع همسر چای دم کرده بود با بیسکویت آورد و مریم خانم چای و بیسکوییتش رو از توی سینی برداشت و یک گاز زد گفت: ” پسرم من بیست ساله اینجا زندگی میکنم و تجربه زیادی دارم. تا وقتی سر کار نرفتی اصرار نکن خیلی خرج کنی.”

داستان مهاجرت به کانادا
3 سال بعد از مهاجرت در یکی از جزیره های اطراف ونکوور

گفتم: آره قصد داریم صرفه جویی کنیم و خیلی لوازم گرونی نمیخریم. گفت: نه، یادته بهت گفتم اینقدر لوازم خونت زیاد میشه که خواهی بخشید بعضیهاشو؟ گفتم: بله. گفت: برو تو وبسایت کریگز لیست اینقدر آدمها تو این ونکوور لوازم نو خونشون رو میفروشن تا کلا همه چی رو عوض کنند. بعضی ها از خونه ویلایی میرن به آپارتمان و جا ندارند و وسایلشون رو میگذارند برای فروش، بگردی تو این وبسایت حتما لوازم خوب پیدا میکنی. از من ناراحت نشی ها فقط گفتم قبل از اینکه آیکیا بری یک نگاه بنداز. گفتم: چشم حتما، گرچه به مذاقم خوش نیومد.

علی زنگ زد و گفت: با سایه یک ساعت دیگه میایم دنبالتون. مریم خانم هم خداحافظی کرد گفت خرید دارم، فردا کار نداشتین بیاین پیش من. ما هم تشکر کردیم و بعد از رفتن مریم خانم حاضر شدیم که بریم رستوران…. ادامه داستان مهاجرت بابک در قسمت هفتم

چطور بود؟ ستاره بدین.
[کل: 100 میانگین: 4.4]

بابک

من، بابک یک مهاجر به کانادا زندگیم دستخوش پستی و بلندیهای زیادی بوده. 3 سال پیش در کانادا شرکت دیجیتال مارکتینگ تاسیس کردم و مدیر شرکت ساتورن وب آرت هستم. رسانه غیر انتفاعی و رایگان تلویزیون مهاجر را ایجاد کردم تا مهاجران یا افرادی که در این راه هستند، به تجارب و اطلاعات صحیح دست پیدا کنند. اگر این رسانه را مفید دیدید آنرا در شبکه های اجتماعی خود به دوستان معرفی کنید.

‫9 نظر از خوانندگان

  1. سلام و وقت بخیر
    من تازه با وبسایت شما آشنا شدم
    و توی این چندتا سایت و وبلاگی که راجب مهاجرت به کانادا تاالان گشتم، ازاین سایت چه ظاهرش چ مطالبش و چه حس و انرژیش خیلی بیشتر خوشم اومد
    دمتوون گرم واقعا
    بی صبرانه منتظر مطالب جدید…

    1. درود به شما خانم رویا،
      باعث افتخار هست که وبسایت تلویزیون مهاجر رو دنبال می کنید و انرژی مثبتی که به ما منتقل کردید تلاش ما رو برای تولید محتوای بهتر و مفید تر مصمم تر میکنه.

  2. سلام بابک جان امیدوارم همیشه موفق سربلند باشی بابک عزیز دوست مورد اعتماد مجازی به ما شرکتی رو معرفی کن تا بتونیم با خیال راحت برای بورسیه اقدام کنیم متاسفانه GSiاین کارو انجام نمیده

    1. درود به شما، متاسفانه بورسیه چیزی نیست که معرفی بشه. همه دانشگاههای کانادا امکان گرفتن فاند دارند ولی به عوامل زیادی بستگی داره و باید با خود اساتید رشته تحصیلیتون در اون دانشگاه مکاتبه داشته باشید.

    1. درود به شما جواد عزیز، با عرض پوزش در هنگام انتقال وبسایت به سرور های ایران برای دسترسی راحت تر هموطنان به محتویات تلویزیون مهاجر، برخی از دیدگاه ها شامل 10 نظر منتقل نشدند احتمالا دیدگاه شما یکی از آنها بوده است. در صورت ارسال دیدگاه از این پس قطعا دیدگاه های شما خوانده، منتشر و پاسخ داده خواهد شد. با سپاس از شما.

      1. سلام من همه خاطرات مهاجرتتون رو‌ خوندم واقعا لحظه به لحظه شو حس کردم خیلی خوشحالم که آدمهایی مثل شما هستن که بدون هیچ منتی اطلاعاتشون رو در اختیار بقیه قرار میدن . و واقعا درست گفتید الان هدف من و همسرم هم رفاه و راحتی بچه هامون هست انشاالله بتونیم مهاجرت کنیم و چند سال هست داریم تحقیق میکنیم امیدواریم این راه برامون هموار بشه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا